دلم تاب آن همه ظلم را نداشت و بر خودم واجب دیدم که این دین بزرگ که بر دوشم سنگینی میکرد را ادا کنم تا نزد مولایم سرافکنده نباشم.
شب تاسوعا بود، با خودم کلنجار میرفتم بروم یا نروم؛ حیفم میآمد به خاطر مسائل کاری آن شب را از دست بدهم. حریف دلم نشدم و با شخصی که قبلاً به او گفته بودم که امشب مجلس نمیآیم، تماس گرفتم و به او گفتم که به دنبال من هم بیاید. هیچ روضهای را به اندازه روضه دردانه امالبنین سلامالله علیها دوست نداشتم و ندارم،
دلشورهی این را داشتم که به روضه میرسیم یا نه! بالاخره آدرس مجلس را پیدا کردیم و وارد مجلس شدیم. آن شب و آن مجلس شور عجیبی داشت. تا نشستم شیخ احمد رزقی را دیدم؛ چهرهاش را قبلاً دیده بودم اما نه از نزدیک؛ ادب و احترامش ستودنی بود هرچند که سن پدرم را داشت، اما دست بر سینه گذاشته بود و از فاصلهای نهچندان دور به تازه واردان به مجلس سلام میکرد، البته حال تمام انصار امام مهدی ع چنین است و این مردان آسمانی ادب را از امامشان آموختهاند که حتی تمسخر و استهزاء معاندین و دشمنانش را هم با حیاکم الله (خداوند شما را زنده بدارد) پاسخ میدهد، این مردان هم همه یمانیاند.
همچنین بخوانید: حمله نیروهای حکومتی ایران به عزاداران قم در شب تاسوعای حسینی
در همان حالتِ نشسته با تمام حاضران در مجلس سلام و علیکی کردم. وقت سخنرانی رسیده بودیم از کلام امام احمد الحسن (ع) مطالبی را استفاده کردیم تا اینکه سخنرانی تمام شد. شیخ احمد میرعرب شروع به روضهخوانی کرد، روضهی پدر غیرت و غضب اباالفضل العباس ع؛ روضه مختصر بود. سپس مداح شروع به نوحهخوانی کرد و عدهای هنوز گریه میکردند و عدهای هم با اشک سینه میزدند.
یک دفعه یکی از کودکان که مشغول بازی در راهپله بود، آمد و با صدای بلند گفت: فیلمبردار آمده! تعجب کردم! چون انصار ایران هیچگاه از مراسمهای خود فیلمبرداری نمیکردند.
ناگهان شخصی نقاب بر چهره زده، وارد شد که دوربینی در دست داشت و شخص دیگری هم از پشت سر او داخل شد. با کفش، داخل مجلس عزاداری اباعبدالله الحسین (ع) شده بودند. نمیدانم شاید قسمت این بود که صاحب این خانه و عزاداران ذرهای از آن مصائبی که به امیر المومنین (ع) وارد شد را بچشند؛ آن زمانی که 40 نفر به خانهی علی (ع) و زهرا (س) حملهور شدند و با کفش وارد خانهای شدند که پیامبر (ص) همیشه با احترام به اهل آن خانه سلام میداد! با این تفاوت که این بار 500 مأمور (به قول جناب قاضی) برای دستگیری 40 نفر عزادار اباالفضل العباس (ع) آمده بودند! یا برای اینکه، ذرهای از مصائب عصر عاشورا را بفهمند، وقتیکه عباس (ع)، دیگر نبود و دشمن پای بر خیمههای حرم حسین (ع) گذاشت.
آن شخص دوم آمد و پرچم (البیعه لله) را از روی دیوار با عجله برداشت. آخر چرا؟! اگر با یمانی دشمنی داشتند، دیگر چرا از پرچم امام مهدی (ع) عصبانیاند؟! همان پرچمی که اهلبیت (ع) فرمودند: بر روی پرچم مهدی (ع) نوشته شده البیعة لله. دقیقاً با کجایِ این پرچم مشکل دارید. با اینکه میگوید: “حاکمیت فقط از آن خداست”، از این هم بگذریم.
حتی تا این موقع هم خیلی از انصار متوجه نشده بودند که چه اتفاق و فاجعهای در حال رخ دادن است… عادی هم هست، چه کسی فکر میکرد در مملکتی که یهودی و آتشپرست و مسیحی و… آزادند که برای امام حسین (ع) مجلس عزا به پا کنند، نیروهای حکومتی ایران به مجلس عزای تاسوعای انصار یمانی (ع) حملهور شوند؟!
عدهی زیادی از مأموران امنیتی وارد مجلس شدند و اینجا بود که فهمیدیم موضوع از چه قرار است. اول از همه رفتند سراغ گوشیها و گوشیها را از مردان و زنان و حتی کودکان (که فقط برای بازی در دست داشتند) به زور گرفتند. اینجا بود که چند تن از انصار از جای خود بلند شدند و از مأموران، حکم ورود به مجلس و خانه را طلب کردند، اما نه تنها حکمی نداشتند و نشان ندادند، بلکه باشدت و تندی با انصار امام مهدی (ع) برخورد کردند.
یکی از انصار که هنوز هم در زندان به سر میبرد (خدا حفظش کند و از بند نجاتش دهد) مانع دستبند زدن شد و او را به روی خاکهای مقابل درب منزل خواباندند و پوتین بر صورتش گذاشته و از پشت سر به او دستبند زدند. انصار یمانی را یک به یک از پلهها پایین میآوردند و با پای برهنه به سمت ماشینها از پشت سر هل میدادند! بأي ذنب؟! به کدامین گناه؟!زنان و کودکان نوای یا حسین گرفته بودند و ترس و واهمه بر دلشان افتاده بود. از جمله زنان، خانم بارداری هم بود که حال خوشایند و مناسبی نداشت. زنان نقاب زدهای که (مأموران اطلاعات بودند) خانمهای انصار را در حصار گرفته بودند و بازجویی میکردند، اما بیشتر از آن خانم باردار! ویل لکم (وای بر شما)
مردان در مقابل این همه ظلم و توهین طاقت نیاوردند و با نوای لبیک یا حسین به نوعی از مأموران خواستند که مجلس را ترک کنند، اما این بار هم مأموران اطلاعات دست به اسپری فلفل و شوکر برقی بردند. ما را به زور نشاندند و سپس 2نفر 2نفر دستبند میزدند.
مردان را به زور سوار ماشینها کردند؛ داخل ونی که 10 نفر جا میگرفت، 18 نفر را سوار کردند. هر طور فکر میکنم کار درستی به نظر نمیآمد. خلاصه به زور چماق سوارمان کردند. زنان و کودکان، همچنان در حصر بودن و نمیدانستند که چه بر سر پدر و همسر و خانوادهشان آمده است.
بالاخره سوار شدیم؛ حال و هوای عجیبی بود؛ ترسی در چهرهی کسی نمیدیدم، بلکه چهرهها همه مصمم و پر از خنده و خوشحالی بود! گویا به مهمانی میبردندمان. یکی از انصار (خدا حفظش کند) با خنده گفت: هوا، هوای شهادته؛ همه با هم شهادتین خواندیم و تجدید بیعت کردیم. « اجدد بیعتی مع سیدی و مولای امام احمدالحسن، أشهد أن لا اله الا الله، أشهد ان محمدا عبده و رسوله، أشهد ان علیاً و الائمة من ولده حجج الله؛ و أشهد ان المهدی و المهدیین من ولده حجج الله »
شیخ احمد میرعرب نیز گفت: امام حسین علیهالسلام فدای عرش خدا شد؛ چه خوب است که ما هم فدا بشویم. شیخ احمد میرعرب روضه را ادامه داد اما این روضهاش، با روضههای همیشگی در مراسم و مجالس تفاوت داشت؛ روضه را خواند اما با دلی شکسته و دستهای بسته. روضه عمو عباس، روضه ترس و وحشت اهل حرم. شاید به همین زودی، دلش برای دختر 3 سالهاش، عالمه کوچولو، تنگ شده بود. یا شاید برای دختر کوچکترش فاطمه (که یک سال دارد)
شهامت انصار باورنکردنی بود. شیخ احمد رزقی حرفی زد که اشک از چشمان همه جاری شد و قلب همه شکست. گفت: هرگاه انصاری را در گوشهای دستگیر میکنند، قلب سید احمد الحسن (ع) به درد میآید. با خودم گفتم: سرت سلامت مولا جان! من کی باشم که قلب شما برای من درد بگیرد، شما غصه نخور.
روحیهی انصار برایم خیلی جالب بود. شیخ مسعود قربانی هم با ما بود در آن ماشین (ماشین وَنی که به جای صندلی یک قفس داشت که فکر نمیکنم بیشتر از 4 نفر در آن جا میشد، اما 10 نفر را به زور در آن جا دادند) شیخ مسعود شروع کرد به بیان ادله برای آن سه سرباز که مسئول حمل و مراقبت از ما بودند؛ آنان حتی نمیدانستند که ما را به چه جرمی، دستگیر کردهاند و فقط میگفتند: ما مأموریم و معذور! چه حرفهای تکراری و آشنایی، همان حرفهایی که لشکریان یزید در برابر امام حسین ع ویارانشان میزدند که اگر با شما نجنگیم، جان خانوادههایمان به خطر میافتد. شیخ مسعود ادله را میگفت و انصار دیگر هم کمک میکردند، شاید سربازان به خود بیایند و به ندای فطرت انسانیشان توجه کنند. (لعلهم یعقلون)
علیرغم تنگی جا و سختی، ما را از شهرک پردیسان قم، به پاسگاه انتظامی 72 تن منتقل نمودند. از ماشین ون پیاده شدیم (البته قبلش درب قفس را به رویمان باز کردند) همه را بردند و در صفهای 6 نفره پشت سرهم و در مقابل نور لامپ قرار دادند. انصار گویا یاد اردوهای زمان مدرسه افتاده بودند؛ همه خوشحال و خندان، درحالیکه دور تا دورمان مأمور بود. شخصی بود که مشکل کلیوی داشت، اجازه خواست تا دستشویی برود، اما سرش فریاد زدند که بنشین!
داخل ماشین که بودیم، 2 تا نوجوان هم همراهمان بودند که نمیشناختمشان و بعد از کمی گفتگو متوجه شدیم این بندگان خدا وقتی دیده بودند اینجا مراسم هست، به سمت مراسم آمده بودند که شرکت کنند، اما متأسفانه هنوز وارد جلسه نشده بودند که با هجوم نیروهای امنیتی دستگیر میشوند و هر چه گفته بودند که ما جزو انصار یمانی نیستیم، ماموران قبول نکرده بودند و این دو را نیز همراه ما آورده بودند؛ که البته، این اتفاق، قطعاً حکمتی داشت و حکمتش این بود که با این دعوت الهی آشنا بشوند و ما ادله دعوت رو به آنها گفتیم؛
خیلی جالب بود! یکی از آن دو نوجوان گفت: من اتفاقاً چند وقت پیش رؤیایی دیده بودم که “داشتم پشت سر امام زمان ع نماز میخواندم” اتفاقاً این نوجوانی که رؤیا دیده بود خیلی به ادله توجه میکرد، این دو را نیز همراه ما آوردند. وقتیکه داخل پاسگاه بودیم، یکی از انصار بلند شد و شهادت داد که این دو طفل از ما نیستند و تقریباً نزدیک ساعت 2 شب بود که به خانه برگشتند.(پس از کلی بازجویی از آنان). بیچاره پدر و مادرشان که ساعتها ازشون بیخبر بودند.
همه مقابل نور در خاکها نشسته بودیم تا چهرههایمان را ببینند. هوا سرد و سردتر میشد و انصار هم لباسهایشان را در آن وضع به یکدیگر هدیه میدادند. شیخ احمد رزقی را دیدم که مقابل من نشسته بود. خوب که نگاه کردم پابرهنه بود، خیلی از انصار پابرهنه بودند. چطور دلشان آمد این مردان خدا را با پای برهنه در آن سرمای شب کویر نگه دارند…
از شیخ احمد رزقی پرسیدم حکم دارید؟ با صدایی بسیار آرام گفت: تعلیقه. سرم رو که چرخاندم، چهرهی خندان دوقلوها را دیدم، سنشان کم بود اما راست میگویند بزرگی به سن و سال نیست.
داخل محوطه که نشسته بودیم، منظرهی جالبی رو دیدم، شیخ احمد میرعرب در همان حالتی که روی خاکها نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود، به یکی از نیروهای امنیتی که در حال عبور از کنارش بود، گفت: ما را در تلویزیون نشان نمیدهید؟! آن شخص برآشفت و به لکنت زبان افتاد و گفت: هر چیزی را در تلویزیون نشان نمیدهند که! (خدا را شاهد میگیرم این قسمت را که دارم مینویسم، هنوز صدای آن شخص و لرزه و ترس موجود در صدایش داخل گوشم میپیچد)
واقعاً چرا اینقدر از رسانهای شدن دعوت سید احمدالحسن یمانی آل محمد ع میترسند؟! درحالیکه با همه فرقهها با افتخار در رسانههایشان مناظره میکنند و گزارش خبری پخش میکنند! این قسمت هم قابلتوجه آن کسانی که میگویند: چرا رسانهها چیزی از دعوت یمانی نمیگویند؟ خب بگویند و گزارش تصویری تهیه کنند و برای همه مردم پخش کنند، مگر ما جلویشان را گرفتهایم؟!دست هر کداممان، یک تابلو دادند که اسم و کد ملی مان، داخلش نوشته شده بود و از تکتک مان، عکس گرفتند. برام جالب بود؛ در فیلمها دیده بودم، اما برای خودم تا حالا پیش نیامده بود. تا آن شب، قدمهایمان به کلانتری باز نشده بود، ولی حالا به خاطر دعوت امام مهدی ع، دستبند به دستم خورده بود و داشتند میبردنم زندان و … اما خوشحال بودم و احساس سربلندی داشتم؛ نه فقط من، بلکه این حال همهمان بود.
از یکدیگر جدایمان کردند. هیچ عجلهای هم نداشتند؛ هرچند هوا خیلی سرد بود و ما داشتیم از سرما به خود میلرزیدیم. یکی از انصار که بدن نحیفی داشت از مأمورین حاضر، لباس یا رواندازی درخواست کرد تا خودش را بپوشاند؛ اما فرمانده شان (بهش میگفتند رئيس) که کاپشن سبز رنگی به تن داشت، جلو آمد و با لحن تندی گفت: نکنه میخوای مال خودمو در بیارم بدم تو بپوشی!
با خودم گفتم: آخه بیمعرفت‼️ فرق سرت را که نشکافته بود؟! ادعا داری شیعه علی هستی؟! مگر نشنیدی، امیر المومنین علی ع زمانی که پس از ضربت ابن ملجم لعنه الله برایش شیر آوردند، فرمودند: به ابن ملجم شیر دادید که برایم شیر آوردید؟! بله جناب سرهنگ یا هر چه که بودی؛ به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من، چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا
خلاصه جدایمان کردند. عدهای را بردند اداره اطلاعات (شیخ احمد میر عرب، شیخ احمد رزقی، شیخ مسعود قربانی و…). عدهای در همان پاسگاه ماندند و عدهای هم اطلاعات سپاه و در آخر هم گفتند که رویتان را برگردانید! میخواستند غذاهایشان را جابجا کنند، میبردند تا با خانوادههایشان میل کنند. میخواستند، یکوقت ما هوس نکنیم. نوش جانشان! هرچند نپرسیدند که آیا ما غذا خوردیم یا نه؟!
جدایمان کردند ولی دلهایمان باهم بود، دلهایمان هنوز هم در مجلس عزای عباس بن علی ع بود؛ هنوز داشتیم سینه میزدیم. صلی الله علیک یا اباالفضل العباس و خدا گواه است به صدق آنچه گفتم.
عیسی به آمدن مدعیان دروغین بسیاری هشدار داده است، اما نگفته هر مدعیِ پساز او کذاب است. به قلم: متیاس… Read More
مصیبت برتر قسمت دوم به قلم: نازنین زینب احمدی مقدمه در بخش پیشین این مجموعه، با تکیه بر اهمیتی که… Read More
گفتوگوی داستانی دربارۀ دعوت فرستادۀ عیسای مسیح (قسمت دوم) به قلم: متیاس الیاس از پیشنهادِ رفتن نزد کشیش استقبال کرد… Read More
به قلم: شیث کشاورز امروزه نظریه تکامل (فرگشت) نظریهای است که در جامعۀ علمی، بهطور گسترده بهعنوان توضیحی کاملاً… Read More
پاسخ به تئوفان اعترافکننده | قسمت چهارم به قلم: ارمیا خطیب • پیشگفتار در قسمت پیشین به سه ادعای تئوفانس… Read More
وظیفۀ مؤمنان در قبال رؤیا در پیشگاه فرستادۀ الهی به قلم: نوردخت مهدوی مقدمه رؤیا، سفری شیرین و روحانی است… Read More