بهقلم شیخ ناظم عقیلی
قسمت دوم
طلاب حوزه گفتند ما به راستگویی و تقوای این مرد آگاهیم؛ اما نمیتوانیم اکنون او را تصدیق کرده و از او تبعیت کنیم!
او را اینگونه شناختم:
همیشه از امام مهدی(ع) یاد میکرد و بهخاطر مظلومیت و فراموششدنِ امام مهدی(ع) حتی از جانب آنان که ادعا میکنند شیعیان او و منتظران ظهور و قیام او هستند، برای او بسیار غُصه میخورد، و فراموش نمیکنم آن کلماتی را که در روزهای ابتداییِ دعوت مبارک یمانی، بهنقل از امام مهدی(ع) تکرار میکرد:
«من فراموششدۀ فراموششدۀ فراموششدهام و قرآن راندهشدۀ راندهشدۀ راندهشده است.»
این کلمات را با درد و غصه و عشقی سوزناک تکرار میکرد. گویی این کلمات همین حالا بهطور مستقیم از دهان امام مهدی(ع) خارج میشود؛ بلکه حتی پیش از آشکارکردنِ دعوتش هم غرق در جلبِ نگاههای مردم و مرتبطینِ خودش بهسمت امام مهدی(ع) بود و نزدیکی ظهور ایشان را برای آنها تبیین میکرد و آنچه را که سزاوار است امت برای استقبال از او و زمینهسازی ظهورش انجام دهد.
تا جاییکه برخی به او میگفتند (نقل بهمضمون): «گویا تو کاری بهجز یادِ امام مهدی(ع) نداری و گویا تو وکیل او هستی.»
یا: «اگر بهجای امام مهدی(ع) بودم تو را بهعنوان وکیل انتخاب میکردم.» و مانند این صحبتها.
حتی یکی از طلبههای قدیمی حوزۀ علمیه به من گفت:
«ما قبلاً تأکید میکردیم که سید احمدالحسن با امام مهدی(ع) دیدار میکند، و اینکه او از امور بسیاری صحبت میکند که آنها را از امام مهدی(ع) یاد گرفته است، اما هرگز به این نکته تصریح نمیکند؛ و ما گاهی اوقات که دربارۀ برخی چیزهای مورد توجه صحبت میکردیم، به او میگفتیم: آیا این مطلب از ناحیۀ اوست (منظورمان امام مهدی بود)؟ پس سید احمدالحسن ساکت میشد و پاسخ نمیداد.»
و همین شیخ به من گفت: «ما از شناختِ احمدالحسن نابینا و ناتوان بودیم؛ وگرنه عطر آلمحمد از این مرد به مشام میرسد و پنهان نمیمانَد جز بر شخص نابینا.»
همچنین به من گفت: «گاهی که در برخی مجالسِ طلبههای حوزۀ علمیه بودیم و از امام مهدی(ع) یاد میکردیم، به برخی طلبهها میگفتم: اگر امام مهدی(ع) بخواهد فرستادهای بفرستد، شما انتظار دارید چهکسی را از میان طلبههای حوزه انتخاب کند؟ [این شیخ میگوید:] یکی از طلبهها گفت: فلانی (یکی از طلبهها). من گفتم: نه، اگر بخواهد فرستادهای بفرستد، احمدالحسن را میفرستد (و آن طلبه در آن زمان احمدالحسن را نمیشناخت). این شیخ میگوید: پس دربارۀ سید احمدالحسن و تقوا و علم و دینِ او و میزانِ تمسکش به امام مهدی(ع)، برایشان صحبت کردم.»
در روزهای ابتداییِ دعوت، بهسراغِ برخی از دوستانم رفتم که طلبۀ حوزه بودند و با سید احمدالحسن معاشرت داشتند یا از برخی اوصاف او آگاه بودند. به آنها گفتم: این مرد میگوید امام مهدی(ع) را دیده و ایشان او را بهعنوان فرستادهای بهسوی همۀ مردم فرستاده است و او بیعت میگیرد. چه میگویید [نظرتان چیست]؟! خلاصۀ پاسخِ آنها این بود: این مرد را میشناسیم و راستگویی و امانتداری و تقوا و دینداریاش را میدانیم. نمیگوییم دروغگوست؛ چراکه امکان ندارد عمداً دروغ بگوید، و به این نکته شهادت میدهیم.
به آنها گفتم: و موضع شما چیست؟ گفتند: ما نمیتوانیم اکنون او را تصدیق کرده و از او تبعیت کنیم؛ چراکه، اگرچه امکانِ دروغگوییِ عمدیِ او وجود ندارد، اما ممکن است [امر بر او] مشتبه شده باشد.
به آنها گفتم: او میگوید با امام مهدی(ع) در بیداری دیدار کرده ـیعنی در رؤیا و مکاشفهـ و خیال نیست تا اینکه امکانِ مشتبهشدن وجود داشته باشد؛ پس یا صادق و راستگوست یا دروغگو؛ و شما هم که میگویید او را بهعنوان یک آدم راستگو و با تقوا میشناسید، الی آخر… .
این خلاصه و مضمونِ چیزی بود که بین من و برخی از آنها در آن زمان گذشت؛ و آنها همچنان مردّد و در شک باقی ماندند و یکی را مقدم میکردند و دیگری را رد میکردند.
پس از مدتی و بعد از آنکه قضیۀ دعوت منتشر شد، از یکی از آنان که قبلاً مدح و ثنای سید احمدالحسن را میگفت و به راستیاش شهادت داده بود شنیدم که با کلام نادرستی ضد سید احمدالحسن صحبت میکند. پس، از تناقض و دگرگونیشان تعجب کردم، ولا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم.
سید احمدالحسن بیش از آنکه دعوتش را آشکار کند، کتابهایی را دربارۀ امام مهدی(ع) و واقعیتِ حالِ امت و وظیفۀ آن در برابر امام مهدی(ع) نوشته بود که این کتابها نسخههای دستنویسی بود که بین برخی از طلبههای حوزه در آن زمان دستبهدست میشد؛ بهدلیل نبودنِ امکان چاپ و مراقبت شدید نیروهای صدام در برابر چنین فعالیتهایی و منع شدید از آنها؛ و برخی از این کتابها به بعضی از بزرگان حوزۀ علمیه در نجف اشرف رسید و آنها را به تعجب انداخت و آنها به مطالعۀ آن کتب و عمومیتبخشیدن به فایدۀ آن از طریق چاپ و مانند آن سفارش کردند.
او را اینگونه شناختم:
همیشه در حال فکرکردن است، اندوهگین است. از خداوند ترسان بوده و به او امیدوار [خوف و رجاء دارد]. بسیار اهل عبادت و سجود و دعا و قنوت است، تا جایی که ما گمان میکردیم در سجدههایش خوابش برده. خلوتِ در عبادت و مناجات با خدا را دوست دارد. نمازهای نافلۀ روزانه را به جا میآورد. همیشه نسبت به اداکردن نماز شب اهتمام دارد. همچنان در خاطرم مانده که او در قنوت و رکوع و سجدههایش آرام و قرار ندارد، در حالی که تلاش میکند گریهها و نالههایش را از فردی که صدای او را میشنود پنهان کند، اما گریه بر او غلبه مییابد و در این حال، او با صدایی که دلها را منقلب میکند چنین میگوید (نقل بهمضمون):
«اللهم إني أشكو إليك ضعف قوتي، وقلة حيلتي، وهواني على الناس، أنت أرحم الراحمين، أنت رب المستضعفين، وأنت ربي إلى من تكلني ؟ إلى بعيد يتجهمني، أو إلى عدو ملكته أمري ؟ إن لم يكن بك علي غضب فلا أبالي، ولكن عافيتك هي أوسع لي، أعوذ بنور وجهك الذي أشرقت له الظلمات وصلح عليه أمر الدنيا والآخرة من أن ينزل بي غضبك، أو يحل علي سخطك، لك العتبى حتى ترضى، لك العتبى حتى ترضى، لك العتبى حتى ترضى.»
«خدایا، از ناتوانی و بیچارگی و بیارزشبودن خودم در نزد مردم، بهسویت شکایت میآورم. تو ارحم الراحمین هستی. این تویی که پروردگار مستضعفان و پروردگار منی. مرا به که واگذار میکنی؟ به بیگانهای که از دیدار من کراهت دارد؟! یا به دشمنی که او را بر من مسلط ساختهای؟! اگر تو از من خشم نداری اشکالی ندارد، اما عافیت تو برای من آسانتر است. به نور وجه تو پناه میبرم که تاریکیها را روشن کرده و امر دنیا و آخرت را بر من در امان ساخته از اینکه خشمت بر من نازل شود. سرزنشکردن برای توست تا آنکه راضی شوی. سرزنشکردن برای توست تا آنکه راضی شوی. سرزنشکردن برای توست تا آنکه راضی شوی.»
کسی که اینها را میشنود نمیتواند جلوی اشکهایش را بگیرد و ناخودآگاه اشکهایش سرازیر میشود، برای مظلومیتِ این بندۀ غریب و طریدی که دشمنانش بر او از هر طرف غلبه کردهاند و او چیزی ندارد بهجز «لا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم».
آری، به خدای بلندمرتبه و بزرگ قسم، پشتِسر او نماز میخواندیم و دعای او را در قنوت یا رکوع یا سجودش میشنیدیم. گویی ما را در ملکوت آسمانها بالا میبرد و اینطور حس میکردیم و میفهمیدیم که او آرزو دارد بهتنهایی خداوند را عبادت کرده و با او مناجات کند؛ اما مجبور بود با انصار در یک اتاق باشد؛ زیرا شرایط اجازه نمیداد و ما به سختی جایی را پیدا میکردیم تا در آن بخوابیم یا چند روزی در آن بمانیم؛ بهخصوص پس از آنکه فقهای آخرالزمان و پیروانشان از انتشار دعوت و تعداد زیاد انصار آن باخبر شدند و به میزان خطر آن بر دنیا و مقامی که برای خود گمان کردهاند پی بردند و این مسئله پس از آن بود که از دلایل این دعوت و انتشارات علمی آن مطلع شدند. [دلایلی] که عذر و حجتی برای آنها باقی نگذاشت تا با آن احتجاج کنند.
و به یاد میآورم که بارها بهصورت ناگهانی [و بدون هماهنگی قبلی] در میزدم و ایشان در را برای من باز میکرد در حالی که چشمانش غرق در اشک بود؛ با آنکه اشکهایش را پاک کرده بود، باز هم مشخص بود و [این مسئله] بر بیننده پنهان نبود.
ایشان همیشه نسبت به مداومت بر نمازهای نافلۀ روزانه و نماز شب و برخی از دعاهای مهم مثل دعای «ابوحمزۀ ثمالی» و دعای «جوشن کبیر» و دعای «جوشن صغیر» و دعای «ذخیره» و دیگر دعاها و ذکرها و زیارتنامهها، به انصار سفارش میفرمود؛ همچنین نسبت به توجه بر قرائت قرآن کریم و بهخصوص سورۀ «یاسین» و سورۀ «نور» و دیگر سورههای مبارکه به ما سفارش میکرد.
در حقیقت کلمات را ناتوان میبینم از توصیف شدت خشوع و خضوع و ترس او از خداوند بلندمرتبه و زیادی سجودش در هنگام آسایش و سختی، و رجوع او به خداوند بلندمرتبه و ناله به درگاهش.
ادامه دارد…
(برای مطالعۀ قسمت اول از مجموعهخاطرات خواندنی «او را اینگونه شناختم» بهقلم شیخ ناظم عقیلی، به هفتهنامۀ شمارۀ ۱۴۴ مراجعه کنید).