خانه > پاسخ شبهات > موضوعات > 177 – غصۀ بى‌پدرى

177 – غصۀ بى‌پدرى

به قلم: مريم رحمانيان

در فراقت اى پدر، «از هر طرف که رفتم جز وحشتم نَیَفزود.» [١]

خاطرۀ آن روز در فرودگاه، حتى در توان سماجتِ آلزايمر هم نيست كه از يادم جدا كند. درحالى‌كه محكم بغلش كرده بودم و ضربان قلبش، ضربان و توان قلبم شده بود؛ همان نبض‌هایى كه سعى مى‌كردند تندى و نگرانى‌هايشان را در خود پنهان نگاه دارند. چقدر مسئوليت چشم‌هايت در آن لحظه سخت و سنگين بودند! نچكيدن اشک از چشم‌هايت! جمع نشدن بغض در گلويت! نلرزيدن تارهاى صوتى در صدايت! اين‌همه انتظار از تو به‌خاطر اينكه پدر بودى! تكيه‌گاهى مطمئن كه حتى زلزله هم نمى‌توانست زير پايت بنشيند. حامى و پشتيبان، درست مثل گرانش در «هستى». در همين لحظه‌ها كه تمام وجودم وقف از بَر كردن حس‌وحال پدرم بود، تماشاى اين شدت احساس، حس حسادت را در تابلوهاى اعلانِ فرودگاه برافروخت، و بر يكديگر سبقت مى‌گرفتند تا شمارۀ پروازم را زودتر اعلام كنند.
دست‌هاى پدرم با ترديد، آهسته‌آهسته باز مى‌شدند و آرام‌آرام زمزمه مى‌كرد كه براى مراقبت پدرانه از تو، طول فاصله هيچ اهميتى ندارد، وقتى عِطر غيرتم دور تو پيچيده؛ اما چيزى با قدرت مرا به او چسبانده بود و نمى‌گذاشت از آغوشش جدا شوم. آن اشک‌هاى روى صورتم بود، به پيراهنى كه بر تن داشت چسبيده بودند. مثل دلش كه جانِ جدا كردن مرا از خودش نداشت؛ اما سرانجام، با قدرتِ محبتِ پدرانه‌اش به دخترش فهماند درست است مثل كوه پشتت ايستاده‌ام و خواهم ماند، اما اگر چشمم به صورت خيسِ تو بيفتد، از ديدنشان از پا خواهم افتاد. پس به‌گونه‌اى حركت كن كه چشم‌هايم به چشم‌هايت گره نخورد كه بندِ دلم پاره مى‌شود. من رفتم و يک سال بعد، پدرم دار فانى را وداع گفت و ديگر هرگز نديدمش… اکنون پانزده سال از اين خاطرۀ فراموش‌نشدنی گذشته و هنوز چشمم به مزارش نيفتاده است. شايد هنوز در دلش غوغاست، نكند پدر‌‌خوانده‌اى از خدا بى‌خبر، سر راهم سبز شود! چه‌كسى مى‌تواند حدس بزند در دل پدر چه مى‌گذرد، حتى اگر در دل خاک نهفته و خفته باشد!

دوران فترت و بى‌پدرى

من هم مثل هر انسان ديگرى در زندگى با فرازو‌نشيب‌هايش دست‌وپنجه نرم مى‌كردم؛ اما رام كردن اسبِ سركشِ نشيب‌هاى زندگى، كار آسانى نبود؛ و نبود پدر، اين كار را برايم سخت‌تر مى‌كرد. گاه امانم را مى‌بريد. مگر نه اينكه یکی چون‌ من مو مى‌بيند، اما تيزبينىِ پدر پيچش مو؟ پس كدام‌يک در يافتن راهى براىِ حلِ معماهاىِ زندگى استادتریم؟! پدرى كه در اين راه پيراهن پاره كرده يا من كه سرد و گرم روزگار نچشیده بودم! آن هم چه پيراهنى كه نمى‌دانم آيا دکمه‌هاى لباسش، از سر تجربه حالت افتادگى به خود مى‌گرفتند يا در جست‌وجوى توجه دست‌هاى مادرم تا مرز افتادن پيش مى‌رفتند؛ و وفادارىِ زن خانه به‌صورت نخ و سوزنى، پا به عرصۀ ارادت مى‌گذاشت و جانِ مردِ خانه در پشتِ پيراهنش بار ديگر از خوشحالى در پوست خويش نمى‌گنجيد.
وانگهى، در تله‌هاى زندگى چه! چگونه مى‌بايد درست را از نادرست تميز مى‌دادم؟ وقتى صداى پندِ تاريخ هم در گوشم مى‌پيچد: به‌خاطر بسپار دست‌هاىِ پليدى، برادرانه در يک كاسه فرورفتند تا يوسف درست‌كارِ روزگار را راهىِ چاه و زندان كنند. گرچه يوسفِ منتخب خداوند در زندان هم راه را از چاه براى هميشه جدا كرد تا آن‌كه خواهانِ راه هدايت است، با دليل و قانونِ شناختِ فرستادگانِ الهى بتواند بشناسد و انتخاب نمايد. [٢] و نيز آن‌كه چاه را بر راه ترجيح مى‌دهد، بداند كه سرنوشت انسان در گرو انتخاب اوست «نه اجبار به او». اين حقايق در حافظۀ كهن، ثبت و قابل جست‌وجوست.

از اين گذشته، پدر را هم به چاه بیفكنند در بلدِ راه و يگانه بودن او خدشه‌اى وارد نمى‌شود. آنچه اهميت داشت توجه خداوند و عطف نگاهش به بنده‌اش يوسف نبى (ع) بود كه سزاوار آن شد تا قبله‌اى براى مردمان عصر و زمان و حتى برادرانِ خطاكارش باشد. با همۀ اين اوصاف، انسان روى خوش به عبرت‌هاىِ نجات‌بخشِ تاريخ نشان نمى‌دهد. همچنان در سردرگمى‌‌هاىِ زندگى و سرگرمى‌هاى دنيا غرق مى‌شود. به‌خاطر اهمال و بى‌توجهى به اصل و هدف از خلقتش در بازىِ مار و پلۀ دنيا، هم از گزند پياپىِ نيشِ مار مصون نمى‌ماند. زندگى بدون پدر به چه ماند؟ زهر هلاهل را!
به‌علاوه چه روزها كه تير خطا آدمیزاد را با نيرنگ به‌سمت هدف خود مى‌كشاند و اتفاقاً تا لبۀ پرتگاه هم همراهى‌مان مى‌كند تا لحظۀ سقوطمان را به تماشا بنشيند و لذت تام ببرد. همان مارِ خوش‌خط‌وخالى كه با آدم (ع) و حوا (س) در بهشت ملكى چنين نمود. [٣] این‌گونه که پيداست تا آن روز معينِ معلوم در دنيا [٤] هميشه زير كاسه، نيم‌كاسه‌اى هست!
فترت به چه دورۀ زمانى اطلاق مى‌شود؟
«يعنى رسول و فرستاده‌اى در آن [زمان] وجود دارد كه خليفۀ خدا در زمين و حجتش بر بندگان است، اما مأمور به تبليغ نيست؛ يعنى منزوى است، هرچند اين فترت طولانى باشد و رسولان متعددى در این زمان بيايند.» [٥] اين دو سطر را در كتابى خواندم که اگر مشغول خواندنِ آن بشوى، اين تو نيستى كه برگه‌هاى كتاب را ورق مى‌زنى، بلكه اين بارقۀ علم در كتاب است كه انديشه و جان تو را از نورى به نوری چشمگیر رهسپار مى‌كند. و سؤالى كه لحظه‌به‌لحظه با تو همراه است: از معصيت كدام گناه است كه گرفتار مصيبت روزگارِ فترت مى‌شويم؟

خداوند يتيم‌نواز است و براى يتيمانِ قابل، پدر مى‌فرستد

روزهاىِ بلند تابستان در قطب شمال كه از سياهىِ شب جز دقايقى شبيه گرگ‌وميش، بيش نبود، گاهى به آسمان مى‌نگريستم و در فكر پدرم فرومى‌رفتم و می‌گریستم و با پشت دست‌هايم گوشۀ چشم‌هايم را آن‌قدر پاک می‌كردم كه زخم مى‌شدند. ابروهايم را وادار به اخم كردن به خودم مى‌كردم. سنگينى دل‌تنگى‌هايم مرا به تنگ مى‌آوردند و راهِ فرارى برايم باقى نمى‌گذاشتند. عزيزم پدرم! كاش جاى خالى خودت را مى‌بردى، مگر نمى‌دانستى جاى خالى‌ات، تاب و تحمل مرا سر خواهد آورد! چقدر به خدا پيله كرده بودم به‌خاطر از دست دادنِ پدرم…اما در پيله چه سرنوشتى در انتظار آدم است؟ مى‌تواند به پروانه تبديل شود، كه چه؟! آن‌وقت به‌سوى نور مى‌رود! ولى اگر نرود، ابزار بينايى‌اش از بين مى‌رود و به تاريكى متمايل مى‌شود. آه! از قضا انسان نيز اين‌گونه است. [٦] اما نور كيست؟! كجاست و چگونه مى‌توان به‌سوى او بال زد؟ اينجا كه صحنۀ تئاتر نيست و شكسپير هم كه نمايشنامۀ نویى ننوشته است؟ آن‌كه به رحمت خدا رفته نیز پدر من است نه پادشاه دانمارک… نكند داغ هملت هم مثل من تازه شده!
فترت… پدر… پادشاه… اين واژه‌ها از كجا و براى چه بر سر زبانم افتاده بودند؟! خداوند با همه‌چيز با انسان سخن می‌گويد؛ اين اشاراتِ نظر، نامه‌رسانِ من و توست/ گوش كن با لب خاموش، سخن مى‌گويم. [٧] و شكسپير را با من چه‌كار؟ آيا علت حضورش در انديشه‌ام تداعى اين عبارت بود: «بودن يا نبودن؛ مسئله اين است!» [٨] «پدر الهى را خواستن يا نخواستن؛ مسئله نهايى انسان آيا اين است؟» اين‌چنين در نظرم مى‌آمد و فطرتم نيز از آن بالا سرش را به علامت تأييد چندين مرتبه تكان داد. چه لحظۀ تكان‌دهنده‌اى!
اواخر سال 2015 بود كه با دعوت يمانى آل‌محمد (ص) سيد احمدالحسن آشنا شدم. از آن به بعد، به‌ لطف ايزد منان به حقيقت پدر و پدر الهى پى بردم و جان و روحم از رنج‌هاى بى‌شمار در فقدان پدر الهى رها شدند. به اطمينان خاطر رسيده بودم؛ از آن خاطرجمعى‌ها كه قبل از آن، آرزو فرياد مى‌زد: دست‌نیافتنی است. اما پس از آن، اميد با طمأنينه و زيرلب سخن مى‌گفت: دست‌یافتنی است… (بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را). [٩]

كلام آخر

اصل دين يک پدر است كه به خدا ايمان دارد، به خدا يقين دارد و خدا هم، به ايمان او يقين دارد… اوست كه پدر اهل زمانش است. زمان آن رسيده كه به آن پدرى كه تعيين‌شدۀ خداوند است، خدايى كه علمى است که جهل و شک به آن راه ندارد و با علم خويش قانون چگونگی شناخت پدر را سنگ‌بنا در دين نهاده است ايمان بياورى و اهل خانه‌اش شوى، و فرزندى خلف برايش باشى…
ديگر دورۀ آوارگىِ يتيمان به سر آمده است، خود را بيهوده معطل نگاه‌ ندار. در طوفانِ حوادث بى‌پناه ماندن چرا؟! زير سايۀ پدر زيستن لذتى دارد که با كدامين واژه به وصف در آيد؟ سید احمدالحسن، عزيز‌الذكر امام محمد بن الحسن (ع)، پدرى است كه در مقام محبت و عطوفت هرگز اهل دريغ و فرق نيست. پس كدام فرزند است كه در اطاعت و نيكى كردن به چنين پدری در شمارِ (والسابقون السابقون أولئك المقربون) نخواهد باشد؟ [١٠] مطمئنم روزى تو هم «عاشقش» خواهى شد، دير يا زودش دست خودت باشد.
اين هم يک يادگارى و سوغاتى از يک هم‌وطنِ دور از وطن به شما، عزیزان هم‌وطن‌:
امام صادق (ع) می‌فرماید:
«إِنِّي‏ أُخْبِرُكَ‏ أَنَ‏ الدِّينَ‏ وَ أَصْلَ الدِّينِ هُوَ رَجُلٌ وَ ذَلِكَ الرَّجُلُ هُوَ الْيَقِينُ وَ هُوَ الْإِيمَانُ وَ هُوَ إِمَامُ أُمَّتِهِ وَ أَهْلِ زَمَانِهِ فَمَنْ عَرَفَهُ عَرَفَ اللَّهَ وَ دِينَهُ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ أَنْكَرَ اللَّهَ وَ دِينَهُ وَ مَنْ جَهِلَهُ جَهِلَ اللَّهَ وَ دِينَهُ وَ لَا يُعْرَفُ اللَّهُ وَ دِينُهُ وَ حُدُودُهُ وَ شَرَائِعُهُ بِغَيْرِ ذَلِكَ الْإِمَامِ كَذَلِكَ جَرَى بِأَنَّ مَعْرِفَةَ الرِّجَال‏ »
«به تو گوشزد مى‌كنم همانا دین و اصل دین مردی است و آن مرد همان یقین است، و او ایمان است، و او امام امتش و اهل زمانش است؛ پس هرکه او را بشناسد خدا و دینش را شناخته، و هرکه او را انکار کند خدا و دینش را انکار نموده است و جاهل به امام، جاهل به خدا و دين اوست. دين و آیين و حدود پروردگار شناخته نمى‌شود مگر به‌وسيلۀ آن امام.» [١١]

دوست آن دانم که گیرد دست دوست/ در پریشان‌حالی و درماندگی [١٢]

پس برايتان از پدر می‌نویسم:
نامش احمد است از بصره. در گونهٔ راستش نشانه و اثرى است. در ابتداى ظهورش جوان است و در سرش شوره. پس از ائمه (عليهم‌السلام) داناترين مردم به قرآن، تورات و انجيل است. مقطوع‌النسب است. ملقب به مهدى است. او امام [پدرى] واجب‌الاطاعة از سوى خداوند است. بر هيچ مسلمانى جايز نيست از او روى بگرداند و اگر كسى چنين كند از اهل آتش است. [١٣] نه، تو هرگز چنين نخواهى كرد.

منابع:
١. حافظ.
٢. سيد احمدالحسن، وصيت مقدس، نوشتار بازدارنده از گمراهی، سؤال اول.
٣. رک: سيد احمدالحسن، متشابهات، ج٣، سؤال ٨٨.
٤. رک: سید احمدالحسن، متشابهات، ج ٤، سؤال ١٧٧.
٥. سيد احمدالحسن، عقايد اسلام، ص ٤٨.
٦. سيد احمدالحسن، روشنگرى‌هایی از دعوت‌های فرستادگان، ج١، ص ١٨.
٧. هوشنگ ابتهاج.
٨. شكسپير، هملت.
٩. سوره غافر، آيه ٦٠.
١٠. سوره واقعه، آيه ١٠ و ١١.
١١. مجلسی، بحارالانوار، ج ٢٤، ص ٢٩٠.
١٢. سعدى، گلستان.
١٣. غيبت نعمانى، ص٢٤٦.

دانلود تمامی شماره های هفته نامه زمان ظهور

همچنین ببینید

گفت‌وگوی_داستانی_دربارۀ_دعوت_فرستادۀ_عیسای_مسیح

گفت‌وگوی داستانی دربارۀ دعوت فرستادۀ عیسای مسیح (قسمت سوم)

عیسی به آمدن مدعیان دروغین بسیاری هشدار داده است، اما نگفته هر مدعیِ پس‌از او …