پیوستن من به حوزه علمیه در اواخر سال 1999 بود، در آن برهه از زمان از پیروان سید شهید محمد محمدصادق صدر بودم و از این طریق وارد حوزهی علمیه شدم. میدانید که در آن زمان در استانهای عراق، یک انقلاب دینی رخ داد و مجموعههایی از جوانان پیرو سید صدر برای پیادهسازی دین و احکام اسلامی به تکاپو درآمدند. به همین خاطر با تعدادی از اهل دین ملاقات داشتم و به حوزه علاقمند شدم.
در آن زمان در سال سوم مدرسهی ادبیات تحصیل میکردم، لذا تحصیلات مدرسه را در همان اعدادیه (دبیرستان) رها کردم و به حوزه پیوستم. از این رو با مشکلات فراوانی روبرو شدم. از طرفی، اگر از مدرسه ترک تحصیل میکردم باید به خدمت سربازی میرفتم، به همین جهت حزب بعث ملعون مشکلات فراوانی برای من ایجاد کرد. بالاخره به حوزه علمیه نجف پیوستم. به عنوان طلبه تازه وارد جایی برای خواب نداشتم (مسئلهی اسکان از بزرگترین معضلات طلبهها بود) سه ماه بدون خوابگاه، شبها را گاهی پیش دوست و آشنا و بیشتر شبها را در میان بلوار مقابل ضریح حضرت علی (صلواتاللهعلیه) میگذراندم.
این شرایط سخت از یکطرف و سنگین بودن هزینهها از جمله هزینه تهیه کتب و … کار را برای من غیرممکن کرد. به این خاطر، با ناراحتی به زادگاه خود برگشتم تا اینکه پس از گذشت چند شب، در رؤیا دیدم که به نجف برگشتم. یکی از دوستان من به نام حیدر منزلی داشت، از کنار منزلش رد میشدم در حالی که او دوستش را بدرقه میکرد. وقتی به نزدیک آنان رسیدم، در را بر روی من بست. با ناراحتی از کنارشان رد میشدم که ناگهان تبسمی کرده، صدایم زد و گفت: بفرما بفرما، درباره شما سفارش مخصوص شده است. وارد منزلش شدم و رؤیا تمام شد (الحمدلله). اسم حیدر در خواب برای من معنی خاصی داشت.
پس از این رؤیا به نجف برگشتم و این بار از طریق مدرسه لبنانی به خوابگاه دستیافتم. در حوزه ماندم تا اینکه در سال 2002 دعوت امام مهدی (ع) به من رسید (الحمدلله). در این مدت (سال 1999 تا سال 2002) حوزه علمیه در حال پاشیده شدن بود، بخصوص حوزه علمیه شهید سید محمد محمدصادق صدر که دفتر آن از هم پاشید و به سه حزب تقسیم شد؛ حوزه سید مقتدی صدر، قاسم طایی و شیخ یعقوبی، الحمدلله من به هیچیک از آنها نپیوستم. در آن اوضاع بعضیها حق را به جانب مقتدی صدر و بعضیها طائی و بعضی دیگر یعقوبی دیده و به آنها پیوستند، اما در حقیقت من انحرافاتی از آنها دیده بودم و ترجیح دادم به هیچیک از سه حزب ملحق نشوم.
تا اینکه دعوت یمانی مبارک به من رسید در همان هنگام من از مدرسه لبنانی خارج شدم و خانوادهام را به نجف اشرف آوردم و در منطقه حی النصر مسکن گزیدم. همین زمان بود که سید احمدالحسن به همراه دو نفر طلبه به منزل من آمده و دعوت را به من رساندند.
آن زمان در مورد ماجرای اعتراض سید احمد الحسن (ع) به نوشته شدن قرآن با خون نجس صدام ملعون چیزی نشنیدم، اما در مورد قضیه عدالت مالی، خودم نیز پیگیر این مسئله بودم، ولی سید احمدالحسن(ع) را نمیشناختم و بیشتر این مسئله را از طریق طلبهها پیگیری میکردم، شیخ حیدر مشتت -که در آن زمان از دوستان سید (ع) بود- کسی بود که بیشترین اطلاعات را از دعوت به اصلاح و عدالت مالی به من رساند. یکی از مسائل مهم برای محقق شدن این دعوت، حضور حداکثری طلبههایی بود که از سید سیستانی حقوق میگرفتند.
من نیز که بهتازگی کارت حقوق (شهریه) خود را که مُهر رسمی داشت، از دفتر سید سیستانی گرفته بودم، برای این دعوت اعلام حضور کردم؛ چون در حقیقت این بیعدالتی را میدیدم. در آن میان، من از مقلدین سید صدر (ره) بودم، در حقیقت در حوزه نجف از گروههای مختلف بودند، از مقلدین سیستانی، سید حکیم، بشیر النجفی، سید صدر و … همچنین طلبههایی از مقلدین سید سیستانی بین ما بودند که از نظر حقوق و کتابهای چاپ بیروت و… در رفاه بودند؛ ولی اکثر کتابهای ما دستنویس و کپی شده و… بود که بعضی سطرهایش از قلم افتاده و در جاهایی بعضی کلماتش پاک شده بود و در پایان هر ترم بین طلبهها دست به دست میشد.
امرار معاش نیز خیلی سخت بود، طوری که حقوق ما حتی برای زندگی با نان خالی و گوجه (که در عراق معروف به ارزانی هست) کفایت نمیکرد. ما در چنین وضعیتی زندگی میکردیم و در حقیقت میزان اجحاف و بیعدالتی مالی را همه طلاب میدانستند. از اینرو بهمحض اینکه این جریان مطرح شد، همراه یکی از دوستانم به نام اسعد از شهر سماوه اعلام موافقت کردیم و در انتظار روز اعتراض به سید سیستانی نشستیم که طبق توافق حاصله، قرار بود این اعتراض در مسجد هندی انجام شود. بسیاری از دروس حوزه در آنجا تشکیل میشد؛ در نجف معروف بود که بیشترین اجتماع حوزویها در مسجد هندی بوده و اکثریت نیز از پیروان سید سیستانی هستند. بنابراین اتفاقنظر بر این بود که اگر تعداد مطلوبی از طلاب اعلام آمادگی کنند و جمع شوند، با رهبری سید احمدالحسن (ع) تمام حلقههای تدریس موجود در مسجد را متوقف کرده و به جریان فساد مالی موجود اعتراض کنند.
تا اینجا من با سید احمدالحسن (ع) دیداری نداشتم و او را نمیشناختم اما با دوستان ایشان در حوزه علمیه آشنا بودم. در انتظار روز اعتراض بودیم که به ما اطلاع دهند، روزی من در مسجد سبزواری در کلاس درس بودم که دوستم شیخ اسعد وارد شد و به من گفت: خبر داری که امروز چه اتفاقی افتاد؟ گفتم: چه اتفاقی؟ گفت: شیخی همراه با شیوخ دیگر وارد مسجد هندی شده و به سمت مقبره هندی -که محل دفن پیروان حکیم است و فضای بزرگی دارد که کلاسهای حوزه در آن تشکیل میشوند- رفت، فاضل بدیری (که از وکلای معروف سید سیستانی است و ظاهراً در حال حاضر اصطلاحاً آیت الله است)، در آنجا تدریس میکرد، بر کلاس ایشان وارد شدند و کلاس او را متوقف کرده و بر سیاست مالی سیستانی اعتراض کردند و به او ابلاغ شد که موضوع را به سیستانی برساند؛ و در آنجا بحث بالا گرفت و شیخی که با بدیری در مورد فساد مالی بحث میکرد، بدیری را بدجوری ساکت کرد. این شیخ خیلی مسلط بوده و عمامه سفیدی هم بر سر داشت (سید (ع) عمامه سفید میپوشیدند)، من به اسعد گفتم: سبحانالله قرار بود من نیز در این امر شرکت کنم اما به من اطلاع ندادند. گفت: دیگر من حاضر شدم و این امر بهیکباره اتفاق افتاد.
بعدها متوجه شدم که سید احمدالحسن(ع) آن روز در صحن مسجد هندی ایستاده و منتظر حضور چهل نفر بودند (نظر به اینکه در این عدد اسراری نهفته است). تا اینکه تمام حلقههای تدریس مسجد را قطع کنند، اما چون چهل نفر حاضر نشدند، فرمود که فقط حلقهی درس فاضل بدیری را متوقف میکنیم، زیرا او از بزرگترین وکلای سیستانی بوده و صاحب بزرگترین حلقه درس مسجد است. سبحانالله من شیوخ مرتبط با قضیه را بعد از آن دیدم -از جمله شیخ حیدر مشتت- و از ایشان پرسیدم که چرا به من اطلاع ندادید؟ گفت که مسئله یکباره اتفاق افتاد.
در هر حال از شیوخی که همراه سید (ع) بودند، از بصره شیخ اسعد بصری را میشناختم همینطور شیخ احمد ساعدی از منطقه زبیر که به سید (ع) ایمان آورد و بعداً مرتد شد، حتی بعد از ارتدادش او را در مسجدی دیدم و از او پرسیدم، به من گفت: احمد روح من است، گفتم: پس چرا رفتی؟ گفت: نمیدانم چه اتفاقی افتاد… اما به من گفت: از احمدالحسن نگو که او روح من است. از دیگر همراهان دعوت، شیخ عماد ساعدی از بصره و شیخ حیدر مشتت بودند و درنهایت من همه آنها را نشناختم چون در روز اجتماعشان حاضر نشدم.
بعد از این اتفاق و اعتراض، در حوزه علمیه صداهایی بلند شد و بعد از آن، سید احمدالحسن و پیروانش تهدید کردند که اگر عدالت مالی حاصل نشود، تحت الحنک خواهند بست (در آن زمان بستن تحت الحنک به معنی اعتراض بود)، در نتیجه وکلای سید سیستانی و همینطور شیخ یعقوبی در این موضوع وارد شدند و گفتند: دستبردارید چون حاصل این اتفاق تفرقه و شکاف در مذهب است، در نهایت بعضی از شخصیتها با سید احمدالحسن (ع) نشستند و درباره موضوع بحث نمودند و سید (ع) به آنها فرمود: به یک شرط ساکت میشوم که حَکم بین ما و شما امام مهدی (ع) باشد و آنها نیز به این تصور که امام مهدی (ع) نیستند قبول کردند چون مسئله را دور میبینند و سید (ع) بعد از این قضیه ساکت شدند.
پس از این اتفاق مکتب سید سیستانی بعضی از اصلاحات مالی را انجام داد. تا آن روز، هر ساله تقریباً بین هزار و پانصد تا دو هزار طلبه اسمشان را برای دریافت حقوق معرفی میکردند و از این تعداد، حداکثر بین صد و پنجاه تا دویست نفر را قبول میکردند؛ اما از آن پس تعداد قبولیها زیاد شد و سید سیستانی در خیابان علوی دفتری افتتاح کرد و مسئولیت آن را به شخصیتی معروف به نام شیخ محمد حسین عمیدی -که هم نزد پیروان صدر و هم نزد پیروان سیستانی چهرهی محبوبی بود- سپرد. (خود من نیز چند درس را نزد او انتخاب کردم). سپس غیر از حقوق، کمکهایی برای طلبهها تعیین کردند؛ بهطور مثال، هر طلبه یکبار در ماه حق داشت از دفتر کمک بگیرد و در حالتهای ضروری، به طلبههایی که در مضیقه بودند جای سکونت میدادند، اما باز یکچیز دیگر ماند و آن تبعیض در کمکرسانی بود؛ مثلاً بین طلبههای مقلد و پیرو مکتب سید صدر با مثلاً پیروان سید سیستانی فرق قائل میشدند، اما در مجموع اصلاحات خوبی درباره حقوق و امکانات طلبهها و خواستههای آنها انجام شد. در واقع از آن روز طلبهها وضعیت معیشتی بهمراتب بهتری پیدا کردند، آنهم به سبب حرکت سید احمدالحسن(ع)، اما متأسفانه امروزه میبینیم که آنها بزرگترین دشمنان او هستند.
تا الان هنوز وارد بحث دعوت نشدیم اما باز این موارد هم میتواند مفید باشد، در هر حال مواردی که از اموال در حوزه علمیه مصرف میشد، به عدهی معدودی از طلبهها حقوق داده میشد که اکثراً از نزدیکان یا آشنایان مراجع یا وکلای آنها بودند. اما بیش از هشتاد درصد طلبههای دیگر اصلاً حقوق نمیگرفتند و وضع مادی خیلی بدی بود طوری که بعضی از طلبهها با نان خشکی که دور انداخته میشد، به سر میبردند. مثلاً در بعضی از خوابگاهها در پایان ماه برمیگشتند و آن خردهنانها را مصرف میکردند.
اما قضیه خانواده طلبهها؛ در این باب هر چه بگویم کم است. یک طلبه در طی یک سال نمیتوانست یک لباس ساده برای همسرش بگیرد، احتیاجات طلبهها در تحصیل از جمله تهیه کتب را نیز در اول بحث گفتم.
و اما ضریح امیرالمؤمنین (صلواتاللهعلیه)، در گوشه و کنار ضریح محل تجمع فقرا و افراد بیسرپرست و فقیر و معلول بود که در مسیر و گذر طلاب حوزههای علمیه بودند؛ در مسیر، انواع فقیر دیده میشدند، یکی دستش قطع شده و دیگری پایش، در آن طرف، زنان فقیر و… به خدا قسم پیرزنی فقیر بود که سن و سالی از او گذشته بود، زمستان و تابستان در خیابان رسول اکرم صلواتاللهعلیه (که دفتر سید سیستانی در همان خیابان بود) در چند متری دفتر سید سیستانی و در مسیر طلبههای حوزه علمیه بود طوری که عبای طلبهها روی آن زن کشیده میشد که زمستان و تابستانش را در آنجا با یک پتو سر میکرد.
به خدا قسم دل انسان میشکند از این قضیه اما اصلاً هیچکس او را نه در غذایی و نه لباسی به یاد نمیآورد. شاید این فقرا و مساکین منتظر فرا رسیدن موسم و زمان زیارت بودند تا زائران به آنها صدقه دهند؛ اما در باقی روزهای عادی، از طریق زبالهها امرار معاش میکردند درصورتیکه اگر مراجع میخواستند به اینان سرپناه و حقوق مختصری بدهند چیز قابلتوجهی نمیشد. حال قضیه ایتام و فقرایی که در خانههای خود روزگار میگذراندند، بماند.
من شهادت میدهم که اصلاً به اینان هیچگونه کمکی داده نمیشد و اصلاً انگار نه انگار کنار قبر امیرالمؤمنین زندگی میکنند و گویی قول امیر المؤمنین را نخواندهاند که اگر محتاج در طلب حاجتش صادق باشد، درصورتیکه مسئول به او کمک نکند هلاک میشود. (اذا صدق السائل هلک المسؤول)
بعد از این امر پس از گذشت مدتی من در منطقه مسکونی نصر، نزدیک پمپ بنزین ساکن بودم و خیلی از وکلای سید سیستانی و سید صدر آدرس منزلم را میدانستند. در سال 2002 همان سالی که دعوت در آن علنی شد (اما کار سید احمدالحسن (ع) به امر امام مهدی (ع) در سال 1999 شروع شده بود ولی اعلام نکرده بودند) ماه تابستان هوا خیلی گرم بود در منزل نشسته بودم و در حال تقریر کتاب منطق حاشیه ملا عبدالله بودم (کسی که سه جزء منطق مظفر را طی کند به این کتاب حوزه میرسد) درب خانهام زده شد و سه نفر آخوند وارد شدند که سید احمدالحسن (ع) و حیدر مشتت و شیخ اسعد بصری بودند. از آنها پذیرایی کردم و شیخ حیدر بحث را شروع کرد و گفت: شیخ ناظم! تو مرا میشناسی آیا تا به حال از من دروغی شنیدی؟
گفتم: نه شما شخص معروف به صداقت هستید؛ (شناخت و ارتباط قوی بین من و حیدر مشتت به این خاطر بود که ما همشهری و اهل عماره هستیم)
حیدر مشتت گفت: شما را خوب میشناسم، من اعتقاد دارم این شخص (اشاره به سید (ع)) وصی و فرستاده امام مهدی (ع) هستند و حاضرم که عیال و فرزندانم و خودم و مالم را زیر پایشان فدا کنم.
حقیقتاً این امر برای من غیرمنتظره و ناگهانی بود یکباره با چنین قضیهای مواجه شدم. خب شما میدانید مطالعه منطق و دروس حوزه و …، در هر حال من منتظر امام مهدی علیهالسلام بودم؛ اما این امر برای من غیرمنتظره بود، گفتم: ان شاءالله خیر است.
به سید احمدالحسن نگاه کردم و گفتم: دلیل شما چیست؟ در واقع من این شخص را قبلاً در حوزه و پیش امیر المؤمنین، در راهها دیده بودم اما نمیدانستم که ایشان خود احمدالحسن(ع) هستند، پس به حیدر مشتت گفتم: دلیل بر این امر چیست؟
در واقع این دعوت در ابتدا همچون ابتدای دعوت حضرت محمد(ص) بود که قرآن کریم و ادلهای نبود. به همین خاطر به من گفت که به خداوند متعال رجوع کن. من هم به استخاره اعتقاد داشتم همانجا استخاره کردم و آیه را خواندم و شیخ اسعد بصری به من گفت: این آیه، بزرگترین حجت خدا بر شماست، گفتم ان شاءالله خیر است.
در این میان سید احمدالحسن علیهالسلام ساکت بودند، پس به حیدر مشتت گفتم: شما چطور ایمان آوردید؟ شروع کرد به صحبت که من در رؤیا اهلبیت (ع) را دیدم، رؤیای حضرت محمد (ص) که برایم یقین حاصل شد که این مرد واقعاً صادق است. این مرد در حوزه به صداقت معروف بوده و من حاضرم هر چه دارم را در راهش فدا کنم، شیخ اسعد نیز اینگونه تأیید کردند، گفتم: ان شاءالله. سپس گفت اگر میخواهید همین الان بیعت کنید، گفتم: من اگر با او بیعت کنم به عنوان فرستاده امام (ع) با او بیعت میکنم و غیر از این، بیعتی نزد من ندارد.
خلاصه با سید احمدالحسن بیعت کردم درحالیکه تا آن لحظه از او صحبتی نشنیدم؛ در واقع آن روز خانواده من در منزل نبودند و به ولایت رفته بودند و من به همراه برادرم احمد در منزل بودیم که برادرم احمد نیز بیعت کرد، خب در هر حال دم درب با آنها خداحافظی کردم که سید دم درب با من در مورد امور غیبی صحبت کرد از جمله کلمات ایشان، مسیر شما بر خیر خواهد بود و با من باقی خواهید ماند. به واقع تا اینجای امر من قضیه را جدی نگرفته بودم. همچنین سید احمدالحسن کنار درب گفتند: اگر خداوند متعال برای حضرت موسی (ع) به واسطه عصا و برای حضرت صالح (ع) به واسطه شتر ماده شهادت داد، برای من نیز به واسطه بشر شهادت میدهد و در ملکوت آسمانها شهادت میدهد.
با این حال بعد از رفتن آنها من متحیر ماندم که اگر واقعاً ایشان وصی و فرستاده امام مهدی (ع) بوده وای بر من اگر او را تصدیق نکنم و اگر واقعاً فرستاده و وصی امام مهدی نباشد در آن حالت نیز وای بر من اگر از او تبعیت کنم (سید (ع) از این امر مبرا هستند).
در حقیقت کتاب و مطالعه را رها کردم و در اتاق قدم میزدم، در آن حالت واقعاً به خداوند متعال پناه بردم، چون امر واقعاً عظیم بوده که شخصی آمده و بگوید من وصی و فرستاده امام مهدی هستم و درب خانههای نجف را میزند، در این حالت اگر او را تصدیق کنید چه حالی خواهید داشت و در مقابل اگر او را تکذیب کنید چه وضعیتی به همراه خواهد داشت؟! شما هم شاید به چنین قضیهای برخورد کردهاید.
من در حقیقت در این امر (پرسش از خدا) یکچیز را تجربه کرده بودم و آن توسل به حضرت زهرا (ع) است که در شدائد و سختیها به او پناه میبرم که او شفیعه ی من در امری معین باشد که آن امر را خداوند متعال برای من به انجام برساند. در آن شب من خیلی مضطرب بودم و گفتم: خدایا ما در هر امری یا علی میگوییم، مادری که بچه به دنیا میآورد ندای یا علی سر میدهد، ما زندگیمان را با ذکر یا علی سپری کردیم چگونه ممکن است که در نهایت ضد امام علی (ع) باشیم؟
پس از خدا خواستم که اگر این امر حقیقت دارد آن را به من نشان بدهد. سپس با خشوع به نماز و توسل به حضرت زهرا (ع) پرداختم و در همان شب خوابیدم و در رؤیا دیدم که امام مهدی (ع) بر پشتبام منزل من بود و همه مردم را دعوت کردند، همه اقشار مردم به منزل من آمدند که بعضیها با دشداشه و عِقال، بعضی دیگر با کت و شلوار و بعضیها آخوند و نظامی و از طبقات مختلف مردم به دعوت امام مهدی (ع) حاضر شدند. امام مهدی (ع) نشسته بودند و من سمت راست امام مهدی (ع) بودم و مردم نیز در مقابل ایشان نشسته بودند. در آن حالت امام مهدی (ع) یک کاغذ سفید و مداد مشکی را از جیب خود درآوردند و نوشتند: موضوع امتحان: درباره ماجرای امام مهدی (ع). به همین ترتیب بقیه سوالات را نوشتند که من بقیه سؤالات را به خاطر نمیآورم. این سؤالات را بین مردم پخش کردند، به من نیز یک برگه امتحان دادند. برگه من بصورت تا شده در دستم بود و به مردم نگاه میکردم که سوالات رو میخواندند و گویی سرگیجه گرفته بودند؛ بعضیها حیران مانده و بعضیها ساکت و بعضی دیگر تأسف میخوردند. انگار سؤال نیست و مردم تسلیم شده بودند، من تعجب کردم و با خود گفتم: واقعاً سؤالات اینقدر سخت و مشکل است؟ آنگاه خودم به سؤالات نگاه کردم و دیدم که سؤالات واقعاً آسان بود. تعجب کردم که چرا مردم جواب نمیدهند، بنابراین جواب دادم و برگه را به امام مهدی (ع) تحویل دادم و بیدار شدم.
صبح بعد از بیداری متوجه شدم که دعوتی برای امام مهدی (ع) آمده و در این دعوت مردم امتحان شده و اکثراً شکست میخورند، بلافاصله از منزل بیرون زدم و دنبال احمدالحسن میگشتم که او را کجا پیدا کنم، در حقیقت مکان و محل اجتماع آنها را نمیدانستم و به واقع در آن زمان اهل حوزه هنوز به خواب و رؤیا کفر نورزیده بودند. در آن زمان اگر کسی خواب معصوم را میدید گوسفندی قربانی کرده و خداوند متعال را شکر مینمود؛ اما هنگامیکه دعوت احمدالحسن آمد، چارهای جز کفر ورزیدن به خواب و رؤیا نداشتند. در اوایل دعوت وقتیکه خوابی را برای طلبهها تعریف میکردم بدترین جوابی که میشنیدم این بود که آن خواب بر خود تو حجت است، اما زمانی که دعوت منتشر شد و مردم شروع کردند به تعریف خوابهای خود، اینها چارهای جز تکذیب و تکفیر رؤیا نداشتند؛ بنابراین کمکم مجبور شدند به رؤیا کفر ورزند.
برگردیم به اصل موضوع؛ من اول صبح در جستجوی احمدالحسن از خانه بیرون آمدم و تمام همّ و غمّ من پیدا کردن سید احمدالحسن بود، به سوی مدرسهی حوزه علمیه لبنانیها رفتم که در آنجا دوست عزیزی به نام شیخ حیدر جیداوی دارم. از او سؤال کردم که چگونه این مرد را پیدا کنم؟ گفت این مرد (شیخ احمد) برای خودش یک ستارهای است. گفتم: بله. گفت: این شخص از نظر مورد اعتماد بودن، در حوزه صاحب یک شخصیت عالی هستند و شاید یکی از اولیای خدا باشد و در حوزه به صادق معروف است، گفتم: میخواهم او را پیدا کنم. گفت: برو پیش سید صالح از اهالی بغداد، او ارتباط عمیقی با سید احمدالحسن دارد و در مدرسه قزوینی هستند. مدرسه قزوینی کنار هتل کرار مقابل ضریح امیرالمؤمنین (ع) است. من نیز با سید صالح یک رابطه دوستانهی حسنه داشتم اما نمیدانستم که با سید احمدالحسن(ع) مرتبط هستند. با پای پیاده، حدود دو کیلومتر فاصله تا مدرسه قزوینی را در آن گرمای آفتاب ظهر رفتم. هوا واقعاً گرم بود، وسط ماه تابستان و هوای بسیار گرم نجف که معروف است، خورشید بالای سرت است و شن زیر پاهایت. در هر حال به مدرسه رسیدم درب را زدم، خادم آنجا درب را به روی من باز کرد. در مورد سید صالح پرسیدم، گفت که سید محمد بیمار است و خوابیده و به من گفته است تحت هیچ شرایطی او را بیدار نکنم. به او گفتم تو فقط به ایشان بگو شیخ ناظم عقیلی دم در است، او قطعاً ناراحت نمیشود. به هر حال هر چقدر التماس کردم خادم اصرار داشت و میگفت نمیتوانم او را بیدار کنم. با خودم گفتم که من خداوند متعال را رها کردم و به این بندهی فقیر متوسل شدم. برای ورود به مدرسه قزوینی باید از راه پلههایی بالا بروید، به همین خاطر وقتیکه از پلهها پایین میآمدم. نگاهی به گنبد حرم امیرالمؤمنین کردم که از آنجا گویی گنبد امیرالمؤمنین در آغوشم قرار داشت. چون مدرسه قزوینی در جای بلندی قرار دارد و ضریح حضرت پایینتر است، آنگاه رو به سمت ضریح ایستادم و از خداوند به حق صاحب ضریح خواستم که برای رسیدن به احمدالحسن مرا محتاج کسی نکند. قرآنی در جیبم بود حقیقتاً نمیدانستم به کدام سمت بروم، کوچههای نجف هم که معروف است که هر وجبش یک کوچه است. به خاطرم آمد با استخاره راه خودم را پیش ببرم، استخاره اولم را گرفتم تا به سمت خیابان قبله خیابان رسول خدا بروم، این آیه آمد: (انّهم لهم المنصورون و انّ جندنا لهم الغالبون). در خیابان قبله به راه افتادم تا به یک دو راهی رسیدم، باز استخاره کردم و با استخارهی خوب در مسیری راه افتادم، این امر تکرار شد و باز بر سر دوراهی، استخاره مرا به مسیری راهنمایی کرد، در آخر به انتهای یک کوچه رسیدم که بر سر دوراهی آن، حیدر مشتت را دیدم که هندوانهای در دست داشت و در صف نانوایی ایستاده بود. آنوقت واقعاً مبهوت شدم، اصلاً این اتفاق تصادفی نبود بلکه امر عجیبی بود؛ شخصی را که اصلاً نمیدانی کجا زندگی میکند، با استخاره بلافاصله به او میرسی. او مرا دید و احوالپرسی کردیم گفت: خب رؤیا دیدی؟ گفتم بله رؤیا دیدم، نان گرفت و مرا به سمت سید احمدالحسن(ع) برد. سید احمدالحسن(ع) را دیدم که شیوخ در کنارش بودند. تا آنجایی که یادم میآید، شیخ مالکی از اهالی بصره بود (حتی یادم هست بعدها رفتیم و شیخ محمد سند وکیل سید سیستانی را تبلیغ کردیم و این شیخ را در آنجا دیدم و با او سلام و احوالپرسی کردم، او مرا شناخت و او را به یاد این امر انداختم) به هر حال شیوخ کنار سید (ع) نشسته بودند و همه به ایشان ایمان داشتند و رؤیاهایشان را تعریف میکردند. یکی میگفت جبرئیل(ع) را دیدم، دیگری میگفت حضرت محمد(ص) را و… همچنین در مورد دعوت و پیشبرد آن و نحوه تبلیغ صحبت میکردند، روز بسیار گرمی بود و برق رفته بود. در آن حالت به سید احمد نگاه میکردم که گویی در رودخانه شنا کرده و بیرون آمده، خیس عرق بود، تمام لباسهایش خیس بود، من نیز جبه و دشداشه و لباس آخوندی پوشیده بودم و کامل خیس عرق بودم ساعتی در کنار آنها بودم، رو به سید احمدالحسن کردم و گفتم: با من چه امری دارید؟ فرمود: شما در منزلتان بمانید و اگر کاری باشد خودم خبرتان میکنم. در واقع این امر کمی برایم عجیب بود، به خانه برگشتم پس از آن، سید احمدالحسن و شیخ حیدر چند باری به منزلم آمدند سه چهار باری بود دقیقاً نمیدانم تا اینکه ردّه (ارتداد) حاصل شد و همه از دعوت برگشتند و کسی جز شیخ حیدر نماند. به سمت منزلم آمدند و شیخ حیدر گفت: ماجراهای مردم با مسلم بن عقیل دوباره تکرار شد. (این در واقع همان ضربه اولی هست که سید (ع) میفرماید دو بار بر سرم زده شد همچون ذوالقرنین)
یکی از انصار خوابی دید که امام مهدی (ع) در یکی از کوچههای نجف ایستاده و کمرش را گرفته بود و از این قضیه ناراحت بود که خضر(ع) به سمت امام (ع) آمده و گفت ناراحت نباشید.
هنگامیکه در حوزه علمیه بودم، با طلبههای زیادی از جمله شیخ حیدر منشداوی پسر عموی شیخ حیدر مشتت ارتباط داشتم شنیدم که میگفت: ما میدانستیم که سید احمدالحسن با امام مهدی (ع) در ارتباط است، زمانی که در بین ما مینشست ابهت و شخصیت او را حس میکردیم حتی کسانی که اهل شوخی بودند در کنار ایشان مؤدب مینشستند و گاهی وقتها وقتی چیزی را بیان میکردند، بعضیها از او میپرسیدند که این امر از شماست یا از امام مهدی (ع)؟ و ایشان در مقابل چنین سؤالاتی ساکت میشدند. حتی بعد از این چند نفر روحانی در حوزه به حقانیت سید احمدالحسن (ع) شهادت دادند و حتی یک عارف معروف که برای حوزویها معتبر بود و مزرعهای بین نجف و کربلا داشت نیز نزد طلبهها به حقانیت سید (ع) شهادت داد و به سید (ع) گفت که در دست شما علامتی میبینم که نشان میدهد از اولیای خداوند هستید، اما من نمیتوانم از شما تبعیت کنم و مسیرم مسیر حسین (ع) است و میخواهم به زوار امام حسین (ع) خدمت کنم (سبحانالله یعرفونه کما یعرفون ابناء هم).
در ابتدای بحث به اختصار شما این موارد را یاد کردید:
خب در مورد شرایط دعوت قبل از سقوط صدام حسین طغیانگر به شکل مختصر صحبت کردیم. همچنین به قضیه ارتداد افرادی که با سید احمدالحسن بیعت کرده بودند اشاره شد، در همان بیعت اول، در حقیقت، مجموعه بزرگی از طلبههای حوزه علمیه که اسم بعضی از آنها را هنوز به خاطر دارم از جمله اسعد بصری، شیخ حیدر منشداوی، حیدر مشتت، شیخ حیدر الجیداوی، شیخ حسین اسدی، شیخ حسین ساعدی که در حوزه هم معروف بودند و از بزرگان اساتید حوزه بودند و نیز مجموعههای بزرگ دیگری از بصره، عماره و… به سید احمدالحسن (ع) ایمان آورده بودند.
حقیقتاً در ابتدا، قضیه ملکوت در دعوت چیز بسیار عجیبی بود که توان توصیف آن را برای شما ندارم، کیفیت و کمیت رؤیاها و رؤیاهایی که طلبههای حوزه علمیه در آن زمان دیدند خیلی عجیب بود، کرامات و اخبار غیبی بسیار زیاد و رؤیای حضرت محمد (ص) و اهلبیت(ع) و ارتباط قوی و همراهی آنها با سید احمدالحسن (ع) و اعتقاد کامل طلبهها به اینکه این مرد اصلاً دروغ نمیگوید و نزد آنها او صادق و امین بود و از این قبیل اتفاقات…
با توجه به عدم رسیدگی به فقرا و طلبههای محتاج توسط مراجع، سید (ع) هیچگونه حقوق و کمکی از حوزه و دفاتر مراجع نمیگرفت و اینگونه میفرمود: «تا زمانی که این اموال به ایتام و فقرا و طلبههای محتاج نمیرسد، استفاده و گرفتن این حقوق و اموال اشکال دارد»، به همین خاطر، با وجود اینکه ایشان مدت طولانی در نجف اشرف حضور داشتند هیچگونه حقوق و یا کمکی از آنها نگرفتند.
علیرغم همه فعالیتها و تبلیغ میدانی شدید این طلبهها (که بعداً مرتد شدند) در نجف اشرف، سید احمدالحسن (ع) به آنها خبر داده بود که همه شما مرتد میشوید و مرا تنها خواهید گذاشت، سبحانالله تقریباً سه ماه قبل از سقوط نظام طاغوتی صدام حسین، قضیه ارتداد اول به وقوع پیوست.
دو سبب اصلی وجود داشت و آن تهدید و تطمیع بود. شما مطلع هستید که در آن زمان فقر مالی وحشتناکی در عراق بوده و تمام امرار معاش طلبهها از طریق حق و حقوقی بود که از حوزهها میگرفتند. همچنین از طریق پولهایی که برای ادای نماز و روزه قضای دیگران که از کشورهای خلیج و غیر خلیج و همینطور عراق بودند، میگرفتند.
از این رو مراجع تمام کسانی را که به احمدالحسن ایمان آورده بودند، تهدید کردند که هرکس وکیل است وکالتش گرفته میشود و کسی که تدریس دارد، کرسی درسش را از دست میدهد و نماز و روزه قضا از ایشان گرفته شده و حقوقها قطع میگردد و اموری از این قبیل.
همچنین پیروان سید احمدالحسن(ع) توسط نظام حاکم موجود و حزب بعث و دیگر صاحبان مناصب و دستگاههای امنیتی که نظام طاغوت زمان داشت، تحت تعقیب قرار گرفتند و کار به جایی رسید که هر کس در حوزه اسمش شیخ حیدر (همنام حیدر مشتت) بود دستگیر میشد، در آن زمان سید احمدالحسن دیگر نمیتوانست به منزلش برگردد و شیخ حیدر مشتت در کنار سید احمدالحسن (ع) ماند. سید احمدالحسن(ع) بعد از قضیه ارتداد اول تنها در کوچههای نجف و بدون سرپناه ماند و هیچ جایی برای پناه بردن نداشت.
در قسمت قبلی گفتم که سید احمدالحسن به من فرموده بود در منزل خود باش، بعدها متوجه شدم که این کار ایشان یک خبر از غیب بود تا اینکه مرا از این فتنه و ارتداد در امان نگاه دارد. در همان زمان سید احمدالحسن (ع) به همراه شیخ حیدر مشتت نزد من آمدند و گفتند که قضیه ارتداد اتفاق افتاده و کسی با سید احمدالحسن (ع) باقی نماند به جز بعضی از اشخاص که در شهر عماره و نیز در استان بصره هستند.
در حقیقت بیشتر این افراد دوستان من بودند و همینطور الان دوست من هستند. از آنها میخواهم که به مسیر سید احمدالحسن برگردند؛ چرا که اگر کسی قسمتی از مسیری را رفته دیگر نیاز نیست از ابتدا آن مسیر را بپیماید؛ بلکه میتواند همان مسیر را ادامه دهد و آن رجوع به خداوند سبحان است که راهنما و دلیل هر درماندهای است و او تکیهگاه بینوایان است. ما در این مسیر چه بسیار افرادی را دیدیم که با لطف خدا وارد شدند.
پس من آنها را دوباره دعوت به حق میکنم و در حقیقت دیگر چیزی به پایان راه نمانده و خداوند متعال در کتاب کریم میفرماید (سنریهم آیاتِنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم أنّه الحق) (به زودی آیات و نشانههای خود را در کرانهها و در نفسهایشان به ایشان مینماییم تا برایشان روشن شود که او حق است) که در تفاسیر اهلبیت (ع) آمده (حتی یتبیّن لهم انه القائم) (تا اینکه برایشان روشن شود که او قائم است) آفاق امروزه شهادت میدهند و آیات نفسانی شهادت میدهند و امروزه ملکوت آسمانها گشوده است و مردم رؤیا میبینند و آفاق نیز شهادت میدهند. اتفاقات زمین نشانگر نزدیکی روز موعود است و زمان تمکین امام مهدی (ع) نزدیک شده و علامات در حال محقق شدن هستند و ما در حال حاضر فقط در انتظار علامات کبری و بزرگ هستیم تا انشاءالله روز قیامت قائم محقق گردد.
همانطور که برای شما توضیح دادم یکی دو رؤیا و اخبار غیبی از سید احمدالحسن (ع) دیدم از جمله خبر ایشان به کسانی که به او ایمان آوردند که مرتد خواهند شد و این سخن محقق شد، و نیز، سید احمدالحسن (ع) خبر سقوط صدام حسین طاغوت را داده بود و اتفاق افتاد. صدام حسینی که با سقوط بغداد، هنوز مردم باور نداشتند که این کابوس که نزدیک چهل سال روی سینههای مردم عراق نشسته بود، سقوط کرده باشد، اما سید احمدالحسن(ع) چه قبل از زمان اعلان دعوت خود و چه بعد از آن، این حادثه را برای افراد مرتبط با خود پیشگویی کرده بودند که صدام حسین به سقوط نزدیک شده است، همینطور به خود من که از خدمت سربازی فرار کرده بودم (این امر را خبر داده بودند) در روزهای آخر، خانواده و فامیلم به خاطر فشار حزب بعث به ستوه آمده بودند چون معافیت تحصیلیام لغو شده بود و من در حقیقت یک مهلت پانزده روزه گرفته بودم که تمام شده بود؛ همینطور فرصت دیگری به واسطه یک آشنا گرفته بودم که گفته بودند این فرصت مورد قبول نیست و شما متخلف هستید. تا جایی که کاملاً در مضیقه و تنگنا قرار گرفتم و تنها یک هفته فرصت داشتم تا خودم را معرفی کنم و در غیر این صورت….
این موارد بعد از جریانات و اتفاقاتی که برای سید احمدالحسن (ع) افتاده بود، رخ داد و ایشان به بصره برگشته بودند. در همان زمان به بصره رفتم و در مسیر، کرامات و غیبیاتی برایم حاصل شد، در واقع آدرس و منزل ایشان را در بصره نمیدانستم، به منزل پدری ایشان رفتم ولی آنجا نبودند و گفتند که منزلشان در فلان جا در مزرعهای قرار دارد، باز هم متوجه نشدم و در همان حین با تسبیح خود یا هادی را زمزمه میکردم، درمانده بودم و تنها هفت روز فرصت داشتم و بعد از آن باید خود را به نظام طاغوت معرفی میکردم.
در همان حال بودم که در میدان سعد که در بصره معروف است یک تاکسی آمد به ایشان گفتم که من را نزد منزل سید احمدالحسن (ع) ببرید راننده تاکسی متحیر ماند و گفت سبحانالله شما به هر کسی این آدرس را میگفتید به آن نمیرسیدید اما مثل اینکه واقعاً خدا شما را دوست دارد چون آنجا زادگاه من است و وجب به وجب آن را میدانم و منزل به منزل اهالی آن را میشناسم. بالأخره سوار شدم و تاکسی مرا به نقطه مذکور و به منزلی که سید احمدالحسن (ع) در آن زندگی میکردند، برد. سبحانالله درب منزل را کوبیدم و خود سید (ع) در را به روی من باز نمودند. نزد سید (ع) نشستم و ایشان را در جریان این اتفاقات قرار دادم و گفتم که چارهای ندارم، یا باید به جای خدمت مبلغی بپردازم که مبلغ زیادی است و ندارم و یا اینکه خودم را برای انجام سربازی معرفی کنم. سید (ع) متأثر شدند و به من گفتند نمیتوانی به مدت دو ماه ونیم الی سه ماه، خود را از چشم نظام مخفی نگهداری؟ مثلاً آشنا و فامیلی در یک روستا و یا جای دیگری نداری که این مدت پیش او بمانی، گفتم سید مگر قرار است بعد از این مدت چه اتفاقی بیفتد؟ فرمودند تا آن زمان فرج میشود و دیگر تمام است، شما در این مدت فقط خود را مخفی کن، والحمدلله این اتفاق افتاد و این مدت خود را در منزل مخفی کردم تا اینکه بعد از دو ماه و نیم، نظام طاغوت صدام حسین سقوط کرد این هم موردی دیگر از اخبار غیبی سید احمدالحسن (ع).
بعد از قضیه ارتداد اول، سید احمدالحسن(ع) نزد من آمدند و به حیدر مشتت گفتند که تو به ایران برو و من به بصره برمیگردم. بعد از بازگشت سید(ع) در حقیقت من بیقرار شدم، آخر ماندن من در نجف برای چه بود؟ دنیا در چشمان من سیاه شد. شما از جامعه حوزه با اطلاع هستید، محیطی است که در آن شماتت و بیرحمی بیداد میکند. در هرحال من در آن موقع واقعاً احساس غربت غیر طبیعی میکردم. دعوتی که اعلان و منتشر شد و بعضیها ایمان آوردند و بعضی دیگر تکذیب کردند و به یکباره این دعوت جمع شد و من در چنین اجتماعی تنها ماندم، در نجف فقط من به عنوان مؤمن بودم البته در نجف شخص دیگری به نام ابو سجاد جبوری مؤمن به دعوت بود، وقتیکه همه مرتد شدند و صدام حسین سقوط کرد، ایشان بر ایمانش باقیمانده بود او حتی سید احمدالحسن (ع) را ندیده بود.
در هر حال من برای مدتی تنها ماندم تا اینکه بعد از قضیه ارتداد، سید علاء میالی و شیخ حازم و پدر ایشان شیخ حبیب نزد من آمدند و درباره ادله دعوت سؤال کردند والحمدلله به همراه تعدادی از نزدیکانشان ایمان آوردند. بعد از این جریان خدا را شکر به جز با آنها با کسی دیگر رفتوآمد نداشتم و همینطور تا زمان سقوط نظام صدام ملعون، آنان نیز دوستان خود را تبلیغ کردند و ایمان آوردند و به این شکل حرکتی آغاز گشت.
در این مدت خیلی از دوستان حوزوی نزد من آمدند و به من گفتند که تو دیوانه شدهای که با این شرایط و درحالیکه از خدمت سربازی سرپیچی کردی، برای این دعوت تبلیغ میکنی. من نیز میگفتم: خداوند متعال حافظ است، حقانیت این دعوت برای من ثابت شده و ممکن نیست آن را انکار کنم و اگر بخواهم از این دعوت کنار بکشم احساس میکنم که از اهلبیت دست کشیدم.
در ابتدای حرکت، شیخ حازم و سید میالی در منطقه نصر دوستان خود را تبلیغ کردند و همینطور با آنها نزد من میآمدند، این تعداد در واقع بعد از بازگشت سید (ع) به بصره جمع شد، در نهایت الحمدلله تعداد ما نزدیک به پانزده نفر شد و این عدد بعد از سقوط صدام حسین و تا بازگشت سید احمدالحسن (ع) از بصره به نجف نزدیک به چهل نفر شدند.
در واقع سید (ع) بعد از اینکه قضیه ارتداد حاصل شد، فرمود: پدرم امام مهدی (ع) به من امر کرد تا در منزل خود بنشینم همانطور که حضرت علیبن ابیطالب (ع) بعد از ارتداد مردم از او، سالها در منزل خود خانهنشین شدند و سید (ع) فرمودند در منزل مینشینم تا اینکه خداوند متعال حکم کند و او بهترین حاکمان است.
سه ماه بعد از سقوط صدام طاغوت، بازگشت حیدر با یک حرکت تبلیغی قوی همراه بود تا اینکه بعد از اینکه عدد مؤمنین نزدیک چهل نفر شد همه با هم تصمیم گرفتیم که به بصره برویم و سید احمدالحسن را در جریان اموری که اتفاق افتاده قرار دهیم. تا آن روز هیچگونه تماس و اتصالی با سید احمدالحسن (ع) نداشتیم – البته به جز آن دیداری که من قبل سقوط نظام صدام با ایشان (ع) داشتم.
به بصره و به منزل پدری ایشان رفتیم و باز هم ایشان را در منزل پدرشان نیافتیم و او را در منزلی دیگر یافتیم. ما نزدیک ساعت ده و نیم شب به بصره رسیدیم و پس از اینکه ایشان را در منزل پدریشان نیافتیم. به میدان سعد برگشتیم و در نمازخانه ترمینال که آنجا رانندهها استراحت میکردند، خوابیدیم و بعد از خواندن نماز صبح به سمت سید احمدالحسن رفتیم و در نهایت ایشان را دیدیم.
تقریباً ساعت ده صبح به منزل سید (ع) رسیدیم و ایشان را در جریان بعضی از اتفاقات قرار دادم. سید احمدالحسن (ع) ابو سجاد را ندیده بودند و نمیشناختند، بعد از صرف ناهار سید (ع) فرمود من برای ساعتی استراحت از کنار شما میروم شما نیز راحت باشید و استراحت کنید. تابستان بود، سید (سلاماللهعلیه) بعد از یک ساعت نزد ما بازگشته و خنده بر لب داشتند. به ابو سجاد فرمود: من از شما پوزش میخواهم نمیدانستم که انصار هستید و فکر میکردم به عنوان راننده ماشین استیجاری با شیخ ناظم آمدید، وقتیکه رفتم استراحتی بکنم فرشتهای همراه با نامه اعمال شما نزد من آمد و آن را جلوی من باز کرد؛ انشاءالله مسیر شما بر خیر و سلامت خواهد بود. ابو سجاد خدای عزوجل را شکر نمود.
شب را در منزل سید به صبح رساندیم و صبح به اتفاق سید (ع) به سمت نجف اشرف حرکت کردیم. اینجا بود که دعوت همراه با سید(ع) دوباره از سر گرفته شد و ایشان بیانیههایی صادر نمودند. از جمله خطاب به حوزه علمیه و همینطور خطاب به عامّه مردم و نیز برای همهی مردم جهان بیانیه صادر نمودند.
شروع دوباره دعوت در منزل من و همینطور در منزل پدر شیخ حازم خاقانی بود که اوایلش در منزل من و سپس کمکم در منزل پدر شیخ حازم از سر گرفته شد. حسینیه و جای بخصوصی نداشتیم و دعوت خدا در منازل راه افتاد. ما شب و روز در کنار سید (ع) بودیم و سید (ع) در مورد علوم الهی با ما شروع به صحبت نمود؛ همچنین ادله عقلی و قرآنی و عقایدی را طوری بیان مینمود که ممکن نبود هیچ انسان یا عالمی به آن برسد، به این شکل که همه آراء را مورد بررسی قرار میداد و در نهایت عقیده حق را مشخص مینمود، همینطور زمانی که در مورد ملکوت آسمانها صحبت میکرد تا صبح بیدار میماندیم و گویی در ملکوت آسمانها عروج میکردیم. بهراستی روزهایی غیر طبیعی بود. قرآن کریم را طوری برای ما تفسیر میکردند که انگار مسلط به تمام اسرار کتاب خدا بودند، همچنین برای علما و مراجع تحدی نمودند و آنها را به مناظره فراخواندند، هنگامیکه از وکلا و پیروان مراجع به ایشان خبر رسید که مراجع ایمان نمیآورند، مگر اینکه معجزهای بیاورد. بیانیهای تحت عنوان معجزه و شروط معجزه صادر نمودند و آنها را مورد تحدی قرار داد، در همان زمان تبلیغ دعوت به شدت انجام میشد حال چه در میان طلبههای حوزه علمیه و چه در بین مردم عادی، دعوت بعد از ارتداد اول دوباره شروع به انتشار و گسترش کرد.
سید احمدالحسن (ع) قبل از سقوط نظام صدام حسین به دفاتر مراجع تقلید در نجف میرفتند و همینطور مردم عادی را تبلیغ میکردند. مثلاً دفتر سید سیستانی ایشان را رد کردند و قبول نکردند که وارد آنجا شود. همینطور دفتر بشیر نجفی و دفتر فیاض ایشان (ع) را رد کردند؛ اما مکتب سید مرعشی و شیخ بغدادی و شیخ محمد یعقوبی از مراجع و مجتهدین نجف، از سید (ع) استقبال کردند و تقریباً همین سه مرجع از سید احمدالحسن در دفاتر خود استقبال کردند. شیخ محمد یعقوبی بیشتر با سید (ع) آشنا بود و بین آنها مباحثاتی اتفاق افتاد؛ و در هر حال پاسخشان چنین بود: مثلاً سید مرعشی گفت: من قبل از آمدن امام مهدی (ع) به کسی ایمان نمیآورم تا اینکه بشنوم امام به کوفه آمده و به سوی ایشان میروم اما این امر شما را قبول ندارم. به او گفته شد که در روایات آمده: قبل از امام مهدی افرادی برای تمهید و زمینهسازی خواهند آمد و…. نتیجه جلسه با مرعشی این بود که او؛ حتی در مکه هم سراغ امام نخواهد رفت چه برسد به اینکه به کوفه بیاید و الی آخر …!
در این مرحله از دعوت، سید (ع) شروع به نوشتن کتب و صدور بیانیهها نمود. در آن موقع حتی یک کامپیوتر هم نداشتیم و لذا میرفتیم و در بازار آن را تایپ میکردیم، همینطور چاپ آن در بازار سختیهای خاص خودش را داشت چون بیشتر کسانی که کتاب چاپ میکردند (به اصطلاح) متدین بودند و قبول نمیکردند کسی علیه مراجع چیزی بنویسد ….
نه تبلیغ محدود به گروه معیّنی نبود و دعوت را به هر که میتوانستیم میرساندیم؛ اما چون جامعه نجف یک جامعه حوزوی بود و مردم تابع مراجع و حوزهها بودند، سید احمدالحسن(ع) شروع به تبلیغ حوزهها و مراجع نمودند تا برای آنها بهانهای نماند که بگویند سید احمدالحسن(ع) ابتدا بهسوی مردم ساده رفت و …، به همین خاطر به سراغ خود آنها رفت. بله ایشان(ع) دعوتشان را از مرکز حوزه علمیه نجف شروع کردند و حاصلی جز تمسخر و دشنام و فحاشی به دست نیاوردند.
اصل تبلیغ اینگونه بود که هر نفر از ما به سمت دوستان و آشنایان خود برود و تبلیغ کند. حال خواه طلبه باشند و یا از قشری دیگر. راه دیگر بیانیههایی بود که سید احمد الحسن (ع) مینوشتند و بعضی از انصار مثلاً مختصری از ادله دعوت را مینوشتند و آن را در کوچههای نجف منتشر میکردیم در هر بار توزیع این بیانات ما حتی تصور قتل را نیز میکردیم و در هر بار توزیع سه چهار نفری از انصار را بازداشت میکردند و آنها را شکنجه روحی و روانی میکردند و درنهایت خداوند متعال آنها را رها میساخت.
روش سوم که در تبلیغ دعوت به کار میبردیم این بود که بلندگوهایی را بر روی ماشینها نصب میکردیم و از طریق بلندگو در کوچههای نجف فریاد میزدیم که وصی و فرستاده امام مهدی (ع) ظهور کردند. بار اول با دو ماشین رفتیم که در هر ماشین چند پرچم نصب کردیم و چند طلبه مینشستند، تصور کنید ماشینهایی که با آن حرکت میکردیم پشت سر ما ماشینهای زیادی راه میافتادند و تقریباً تمام کوچههای نجف را اینگونه رفتیم، در اعلانی دیگر، پیاده رفتیم و سید احمدالحسن(ع) همراه ما بود، از کنار مرقد امیرالمؤمنین از صافی الصفاء تا کوفه تقریباً صد نفر بودیم به همراهی خود سید احمدالحسن که وسط جمعیت ما بود و تا کوفه کل مسیر را پیاده تبلیغ کردیم و صدا میزدیم که سید احمدالحسن وصی و فرستاده امام مهدی (ع) ظهور کردند.
بله هنوز حسینیه نجف ساخته نشده بود، این تعداد انصار از استانهای مختلف عراق جمع شده بودند، نزدیک بیست نفر از این جمعیت از نجف بوده و مابقی آنها از بقیه استانها آمدند و همه آنها که تقریباً هفتاد نفر بودند، در منزل پدر شیخ حازم ساکن بودند.
مطلب دیگری که لازم به یادآوری است اینکه این راهپیماییها و این اتفاقات با آیات و علامات و مکاشفات و اموری همراه بود که ممکن نیست هیچکس آن را انکار کند و یا آن را کوچک و سبک شمارد، مکاشفاتی از اهلبیت (ع) و کرامات زیاد و جوّ پر از روحانیت و ادله و کرامات که با وجود آنها دیگر برای هیچ انسانی دلیل مادی و غیره نیاز نبود.
فقط در اینجا میخواهم به شکل خلاصه از وسایلی که برای انتشار دعوت از آنها استفاده میکردیم یاد کنم، از جمله بیانات و غیره و همچنین وسایل تبلیغی دیگر مانند بلندگوها، کتاب «العِجل» (فتنهگوساله) منتشر شد و بعد از آن کتاب ایقاظ النائم، سپس سید احمدالحسن(ع) جلد اول کتاب متشابهات و پس از آن جلد دوم را منتشر کردند و به همین منوال استمرار پیدا کرد و دعوت گسترش یافت. اولین کتابی که از سید احمدالحسن(ع) منتشر شد، کتاب فتنه گوساله و اولین کتاب برادران انصار، کتاب رسالتی آشکار (البلاغ المبین) بود.
بله در واقع ما هرچه داشتیم از شخص سید احمد الحسن (ع) بود، در این مدت زمانی که با سید احمد الحسن(ع) بودیم، سید احمد الحسن در نجف منزلی نداشتند. چون قبل از سقوط حکومت طاغوتی صدام، ایشان (ع) خانواده خود را به بصره منتقل نمودند و به تنهایی به نجف اشرف برگشتند. همیشه در کنار هم بودیم. حتی زمانی که شب از هم جدا میشدیم صبح دوباره برمیگشتیم و پیش ایشان میرفتیم. جای ایشان در منزل پدر شیخ حازم و گاهی هم منزل من و یا منزل یکی دیگر از انصار بود. سید احمد الحسن (ع) در همه این جلسات و این مدت، شب و روز با ما در مورد قرآن کریم و بیان عقیده و بیان ادله و همچنین درباره امام مهدی (ع) صحبت میکردند، درنتیجه مدت طولانی و ماهها اینگونه گذشت، حتی بیشتر از یک سال مدرسهی سیاری داشتیم، خب من در این مدت مباحث مختلف را در پنج سرفصل: علمی، غیبی، ادله، اعجاز و…آموختم و درنهایت کتاب بلاغ مبین (رسالتی آشکار) را نوشتم، کتاب «ایقاظ النائم» را قبل از این نوشتم اما به علت حجم زیادش منتشر نشد، اما کتاب بلاغ مبین به خاطر حجم کم آن زودتر چاپ و منتشر شد و آن را در چاپخانهای ساده و با جلدی ساده از جنس مقوا چاپ کردیم و سریع منتشر شد. حتی یادم میاد سید احمد الحسن (ع) در اول کتاب در برگه سفیدی بهاختصار نوشت که این کتاب بهعنوان پاسخ به فلانی و فلانی از مخالفین دعوت یمانی نوشته شده و این برگه را همراه کتاب و در ابتدای آن چاپ کردیم و باز یادم هست که ایشان (ع) به من فرمود خوش به حال شما که جواب آنها را میدهید (والحمدلله رب العالمین).
خب یادم میاد انصاری که از بقیه استانها میآمدند گاهی اوقات همراه یا همراهانی داشتند، بعضی از این همراهان که در مورد حقانیت دعوت کنجکاو بودند میگفتند: سبحانالله شما ما را به یاد فیلم رسالت (فیلم محمد رسول الله(ص) در ابتدای شروع دعوتش) میاندازید بخصوص اولین حسینیهای که در نجف ساخته شد که دیوارهای آن از گِل و سقف آن از ساز و برگ نخل و ستونهای آن نیز از تنه درختان بود.
فکر میکنم بین سالهای 2003 و 2004 و یا ابتدای سال 2004 ساخته شد و تاریخ دقیقش یادم نیست. در حقیقت این امور ما را به یاد دعوتهای الهی میانداخت بخصوص دعوت حضرت محمد (ص) و سایر دعوتهای الهی. سید احمدالحسن (ع) واقعاً از نظر مادی کاملاً دستخالی بودند و هیچگونه ارث و میراث و هیچ تکیهگاهی چه از حوزه و چه از جاهای دیگر نداشت تا بر آن تکیه کند و با دستان خالی شروع کرد، در حقیقت «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم» بهصورت کامل تجلی یافته بود. حقیقتاً این امور ما را به یاد سختیهایی میانداخت که بر حضرت محمد (ص) و ائمه (ع) فرود میآمد و اینکه چگونه با طاغوتیان زمان با دستان خالی مواجه شده و چگونه با کلمه لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم با امتها روبهرو میگشتند.
در حقیقت ابتدای دعوت یمانی حالتی معجزهآسا داشت. فقط وجود دعوت و حرکتش در آن زمان خودش معجزه بزرگی بود؛ زیرا نمیتوانم مخفی نگه دارم که حتی امکان چاپ هزار نسخه از یک بیانیه یک یا دو برگی را نداشتیم و در حقیقت تنها یکی از انصار این امکان را داشت تا برای ما چاپ کند. در مجموع این امر سختیهای خاص خودش را داشت و ما وضعیت مالی سختی داشتیم، در آن زمان واقعاً تهیه حتی یک لقمه نان برای انصار در حسینیه و یا میهمانان آنها سخت و دشوار بود؛ اما با تمام این تفاصیل همه انصاری که آن زمان را درک کردند آرزوی بازگشت آن زمان را دارند. در واقع آن دوران باوجود تمام سختیهایی که داشت، دورهای طلایی بود و باوجود مشکلات آن دوره، چهبسا بسیاری از برادران حسرت آن روزها را میخورند، چون ما با تمام وجود حقانیت این دعوت و حالات روحانی آن را درک میکردیم، در واقع لحظه به لحظه آن روزها را که زندگی میکردیم اینگونه بود، چرا که احساس میکردیم این دعوت خدا و دعوت حضرت علی (ع) و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) است. من در حال حاضر نمیتوانم با این عجله بعضی از معجزات را یاد کنم و حتی شفای بیماران و کرامات و رؤیاها و مکاشفاتی که در حال حاضر و در این زمان اندک توان بیان آن را ندارم.
بله صد درصد، ایشان آگاه به تعالیم خدا و به تعالیم امام مهدی (ع) هستند و برای کاستن از سختیهای ما دراینباره با ما سخن میگفتند و به ما بشارت میدادند که انشاءالله فتح خواهد شد و مردم ایمان خواهند آورد و دعوت منتشر خواهد شد، همچنین به ما تأکید میکردند که این دوران یک دوران طلایی است و کسی که در این دوران عمل کند قابل مقایسه با عمل در دوران بعدی نیست و این دوره، دورهی فتح است.
در واقع وضعیتی که امروزه دعوت به آن رسیده آرزوی قلبی ما بود و ما در واقع آرزو میکردیم که این فتح را ببینیم، ما در آرزوی این بودیم که چه وقت و چگونه دعوت به کشورهای دیگر برسد و انصار اینگونه جمع شوند، در واقع با امکاناتی که داشتیم تصور این فتح برای ما سخت بود، چون واقعاً محدود بودیم، در نجف و چند استان دیگر عراق افرادی مستضعف بودیم بهطوریکه یکی از برادران به نام شیخ علاء الوذع نزد ما به حسینیه آمدند، شرایط امنیتی بحرانی و عجیب بود، گروه سید مقتدی صدر از یکجهت و دیگر احزاب و گروهها و نیز امریکا از جهات دیگر، ما یک حسینیه گِلی سر خیابان اصلی داشتیم درحالیکه هیچ خانهای در سمت راست یا چپ ما و پشت سر ما نبود. درهرحال اوضاع واقعاً عجیب و امنیتی بود. خلاصه این شیخ نزد ما آمد و ما دعوت را به او رساندیم. شیخ علاء بهیکباره نگاهی کرد و گفت: نمیدانم آیا واقعاً شما این وضعیت خود را باور دارید؟ آخر یک نگاهی به وضعیت خود بیندازید، حسینیه گلی وسط یک اتوبان و در مقابل اینهمه احزاب، با یک آرپیجی و یا یک نارنجک بهطور کامل شما را از بین خواهند برد بخصوص حالا که حکومتی نیست و وضع امنیتی وحشتناک است. ما گفتیم خدا که هست و او ما را حفظ میکند، این وضعیت و ترس فراوان و نا امنی عجیب بود اما در نهایت ما حس امنیت خاصی داشتیم.
خدا را گواه میگیریم کسی که با سید احمدالحسن(ع) همراه میشود نه تنها از ایشان علم میآموزد، بلکه کنار ایشان بودن یک احساس امنیت عجیبی دارد و این شعور و احساس را در خود مییابی که اگر تمام دنیا با تو بجنگند تو مطمئن و راحت هستی، بهگونهای که اگر ما دوباره خاطرات خود را مرور کنیم، درمییابیم که در هر لحظهای از آن زمان در حال خودکشی بودیم یعنی با توجه به امکاناتی که مراجع و احزاب -که اغلب دشمن دعوت حق یمانی بودند- در اختیار داشتند، هر لحظه این امکان را داشتند که دعوت یمانی را نابود کنند و ما در هر لحظه با ایمان به «لا حول و لا قوة الا بالله» در حسینیهای که در بیابان بین نجف و کربلا مقابل منطقه نصر بود، زندگی میکردیم، با این وجود در کنار احمدالحسن تمام جهان را به مبارزه میطلبیدیم، همینطور در خیابان راه میرفتیم و با همه صحبت میکردیم فقط خدا را میدیدیم، بههرحال همانطور که سید تعبیر کردند، آن روزها واقعاً طلایی بود، روزهای وجود سید احمدالحسن(ع) و کلمات و نفَسهای قدسی و محبت و عاطفه ایشان(ع) در کنار ما، خدا میداند که در تمام لحظات احساس امنیت و راحتی داشتیم، از خداوند متعال مسألت داریم که دوباره سید احمدالحسن (ع) را به جمع ما برگرداند و در کنار احمدالحسن(ع) با عزت و اطمینان و راحتی زندگی کنیم که خداوند شنوای اجابتکننده است.
عیسی به آمدن مدعیان دروغین بسیاری هشدار داده است، اما نگفته هر مدعیِ پساز او کذاب است. به قلم: متیاس… Read More
مصیبت برتر قسمت دوم به قلم: نازنین زینب احمدی مقدمه در بخش پیشین این مجموعه، با تکیه بر اهمیتی که… Read More
گفتوگوی داستانی دربارۀ دعوت فرستادۀ عیسای مسیح (قسمت دوم) به قلم: متیاس الیاس از پیشنهادِ رفتن نزد کشیش استقبال کرد… Read More
به قلم: شیث کشاورز امروزه نظریه تکامل (فرگشت) نظریهای است که در جامعۀ علمی، بهطور گسترده بهعنوان توضیحی کاملاً… Read More
پاسخ به تئوفان اعترافکننده | قسمت چهارم به قلم: ارمیا خطیب • پیشگفتار در قسمت پیشین به سه ادعای تئوفانس… Read More
وظیفۀ مؤمنان در قبال رؤیا در پیشگاه فرستادۀ الهی به قلم: نوردخت مهدوی مقدمه رؤیا، سفری شیرین و روحانی است… Read More
View Comments
خدا حفظتون کنه شیخ عزیز
عالی بود.