قسمت اول
نام من حسین منصوری است؛ از اهالی شهر بصرۀ عراق. تاریخ این وقایع از شوال ۱۴۲۴ق تا پیش از محرمالحرام ۱۴۲۹ است.
سید احمدالحسن را اینگونه شناختم
به شهرم برگشتم و به خانۀ سید ابوزهرا رفتم که به پیشوازم آمد و مرا در اتاق پذیرایی نشاند. منتظر بودم که ناگهان در اتاق پذیرایی گشوده شد تا کسی نزد من بیاید… او نگاهی داشت که شبیه نگاه سایر مردم نبود و چشمانی داشت که مانند چشمان دیگران نبود … جوانی بلندقد که وقتی او را میبینی جز اوصافِ ارباب نبردها یعنی عباس (ع) چیز دیگری به ذهنت نمیآید. حتی در نگاه چشمانش عباس (ع) دیده میشد… بهمحض اینکه او را میبینی متحیر میشوی… چشمانش از پایداری و ثبات او حکایت دارد، و عزم و تصمیم او را تمام لشکریان جهان هم نمیتوانند متزلزل کنند… چشمانی که شک و تردید در آنها راه ندارد… نگاهش ثابت است و میداند که چه میخواهی، و چنان عمیق که گمان میکنی خدا از آنها مینگرد.
به ما سلام کرده و دست داد و سپس نشست؛ و از آنجا سفر با سید احمدالحسن شروع شد؛ سفری که برای ما آسان و برای او بسیار دشوار بود.
او پاک و پاکیزهای است که فرستاده شده تا مردم توحید را [از او] بیاموزند؛ در حالی که ما مردم به خودمان توجه میکنیم و این مسئله را از گذشته به ارث بردهایم… گذشتۀ بدیها و انحرافات… گذشتۀ اعتقادات نادرست… حتی گذشتۀ تربیت بد… گذشتۀ قصور و تقصیر.
و او فرستادهشده تا زمین را با حکمت و شمشیر به پرواز درآوَرَد… و ما اهل زمین یکی از این دو گروه هستیم: گروهی ترسو و گروهی که توانایی شمشیر بهدستگرفتن دارند اما بدون حکمت.
او و ما …در حالی که او میخواهد همۀ ما آن گونه باشیم که خدا میخواهد.
در اتاقی با ما نشست که وسایل گرمایشی و سرمایشیِ مدرن نداشت. با ما روی قالیچهای پهنشده نشست. شروع به سؤال کردم و او پیدرپی پاسخ میداد. همچون دانشمندی که در کلامش تردید پیدا نمیکنی! بلکه پاسخ ساده و واضح است.
سیگارم را با کمال پررویی درآوردم که دود کنم. با تواضع بلند شد و جاسیگاری جلوی من گذاشت.
چقدر فاصله زیاد است بین شما و آنان که ادعای مرجعیت دارند؟
شما به سادگی و بدون تردید پاسخ میدهید [در حالی که ] برای ملاقات با آنان (مراجع) باید از میان محافظان و نگهبانان عبور کنیم، و قبل از آنکه از آنها چیزی بپرسیم باید آداب اطاعت را برایشان به جا آوریم و در آخر به تو میگوید برو از شیخِ پاسخگوی سؤالات جواب بگیر، یا، یا، یا!
همچون پادشاهان دستشان را برای بوسیدن جلو میآورند؛ ولی شما دستتان را برای دستدادن جلو میآوری، با آنکه دست شما سزاوارترین دست برای بوسیدن است.
آنان در خانههای مجهز به جدیدترین امکانات رفاهی سکونت دارند، و شما در حالی با مردم ملاقات میکنی و تعلیمشان میدهی که عرق از بدنتان سرازیر است!
مردم به انجام آداب اطاعت و تسلیم در برابر آنها وادار میشوند. اگر فردی به آنها اعتراض کند معترض را طرد میکنند و سخنش را بیهوده تلقی میکنند؛ خواه آن کلام درست و خواه اشتباه باشد؛ ولی فردی که پیش شما می آید ـچه آنکه شک دارد، چه آنکه برای مجادله و بحث آمده، و چه فرد مؤمن به شماـ افکار و نظراتش را به شما تحمیل میکند و انتظار دارد آن را تأیید کنی و به آن اقرار نمایی، و شما او را تحت تعلیم و تربیت قرار میدهی، بدون این که شخصیت او را جریحهدار کنی یا به حرف باطلی که بر شما تحمیل کرده، اقرار کنی!
آنان (مراجع) به خود دعوت میکنند و شما به امام مهدی (ع).
بنابراین فرق بین تو و آنها، تفاوت از زمین تا آسمان است! فرق بین دنیا و آخرت، فرق بین دو هَوویی که در یک جا جمع نمیشوند!
بعد از اینکه با او نشستم و از او پرسیدم و به من پاسخ داد و برایم صحبت کرد و برایش صحبت کردم، خواست از خانۀ ابوزهرا خارج شود. ایستاد در حالی که داشت عبای خود را میپوشید. سؤال دیگری پرسیدم و ایشان بیدرنگ پاسخ فرمود و من فقط خودم را بهسویش انداختم که معانقه و روبوسی کنم! پس با من معانقه نمود … مرا پس نزد و اخم نکرد!
و در آخر در آغوش پیشوایی قرار گرفتم که قلب ما با قلب او در تماس بود و دردها و آرزوهای ما را حس میکرد؛ سپس دست دادیم و ایشان با خداحافظی خارج شد.
در روزهای بعد دیدارها در خانهٔ ابوزهرا ادامه یافت. چندی بعد، دوستم مصطفی ابواحمد با من آمد که با سید احمدالحسن ملاقات کند. با ایشان نشست و سؤالاتی هم دربارۀ دعوت پرسید، در حالی که سید احمدالحسن او را راهنمایی میکرد که دربارۀ این دعوت از خدا بپرسد. وقتی مصطفی در سؤال از ادله اصرار ورزید، سید احمدالحسن به او گفت اگر در کنارم سنگریزههایی باشد که دلیلم باشد، آن را به تو نخواهم داد، که [این سخن] بر مصطفی تا حدی تأثیر گذاشت و با قدری عصبانیت گفت چرا دلیلی به من ارائه نمیکنی که تو از سوی امام (ع) فرستادهشدهای. سید احمدالحسن با قدری خشم به او گفت به شما میگویم به خدا رجوع کنید [و برگردید]، اما شما میخواهید همان طور که تابع بندگان هستنید بمانید… از عبادت بندگان بس نمیکنید؟! به خدا رجوع کن و از او بپرس؛ اگر خدا به تو گفت که این دعوت باطل است بیا تا پیشانیات را ببوسم.
عجیب اینکه دیدم بعد از این حرف، مصطفی بیدرنگ کوتاه آمد و هیبت سید احمدالحسن او را گرفت و از کلمات سید احمدالحسن رنگ رخسارش تغییر کرد و بلافاصله گفت: با این حساب، من از حالا همراه شما هستم.
پس از آن، عدهای با ایشان بیعت کردند؛ مانند شهید شیخ جلال، شهید مجتبی، علاء، محمد، أیمن، شیخ جهاد، ابوجعفر و نیز ابومریم و جماعت همراه او که تقریباً پنج نفر بودند و از طریق غیب به سید احمدالحسن بشارت یافتند. تقریباً همهٔ ما در همان اتاق کوچک میآمدیم و با سید احمدالحسن دیدار میکردیم و گاهی هم در همان جا میخوابیدیم؛ چون از شدت حلاوت و شیرینی آنچه از ایشان میدیدیم و میشنیدیم نمیتوانستیم برخیزیم و به خانههایمان برویم. انصار از استانهای دیگر هم میآمدند. یک بار تعداد زیادی، شب را آنجا ماندند و بهاندازۀ کافی پتو نبود. ایشان تأکید کرد همه روانداز استفاده کنند. من و ایشان با یک پتو ماندیم و آن را روی من انداخت، با اینکه من پافشاری کردم که او پتو را بردارد ولی ایشان اصرار کرد که من آن را بگیرم و چارهای ندیدم که کوتاه بیایم. زمستان بود و تمام انصار در اطراف ایشان روانداز داشتند، اما او عبایش را روی خود انداخت و خوابید، انگار که سرد نیست!
اما دربارۀ رفتار ایشان با ما، کلمات از وصف آن ناتوان است! و به خدا سوگند او همان طور است که شاعر میگوید:
«یغضي حیاء ویغضى من مهابته فلا یكلم الا حین یبتسم» «او از حياء چشم را بر هم مىگذارد و از هيبتش چشم بر هم گذارده مىشود و سخن گفته نمىشود با او مگر وقتى كه لبخند مىزند»
و همان طور که ضرار در وصف علی (ع) گفته است:
ابوصالح بردهٔ (امهانی) میگوید: روزی ضرار بن ضمرهٔ کنانی بر معاویه وارد شد. معاویه به او گفت: ای ضرار! علی را برایم وصف کن! پس گفت: اگر ممکن است مرا از این کار معاف کن! گفت: نمیشود! ضرار گفت: پس اگر چارهای نیست، باشد: «به خدا قسم پایان و نهایتی برای او متصور نبود، قوی بود، کلامش فصلالخطاب بود و به عدالت حکم میکرد، علم از او فوران میکرد، و حکمت بر زبانش جاری بود! از دنیا و اهلش وحشت داشت و با شب و تاریکیهای آن مأنوس بود! اشکش فراوان، فکرش طولانی، دستش را حفظ میکرد (از ظلم)، نفسش را مخاطب قرار میداد. از لباس، کمترین را و از خوراک، بدون خورشت را استفاده میکرد. به خدا قسم هنگامی که همراه ما بود مانند یکی از ما بود. هر موقع بهسمتش میرفتیم او نیز به طرفمان میآمد. سؤال میکردیم، جواب میداد. با وجود افتادگی و نزدیکی نسبت به ما، از هیبتش جرئت سؤال نداشتیم. اگر لبخند میزد از (دندانهایی) مانند مرواریدهای منظم بود. اهل دین را بزرگ میداشت و مساکین را دوست می داشت. فرد قوی که ناحق بود به او امیدوار نبود و انسان ضعیف از عدلش مأیوس نمیشد. خدا را شاهد میگیرم گاهی اوقات که او را میدیدم موقعی که پردۀ نازک شب کشیده شده و ستارگانش به تاراج رفته، در محرابش محاسن خود را میگرفت و مانند مارگزیده به خود میپیچید! و همچون فرد محزون گریه میکرد. انگار میشنیدم که میگفت: ای دنیا ای دنیا! آیا به من متعرض شدهای! یا به من شوق پیدا نمودهای! هیهات! هیهات! غیر از مرا بفریب! آرزومندیای در تو نیست که سه بار طلاقت دادم! عمرت کوتاه است و خیر تو ناچیز است! و بزرگی و شرافتت بزرگ نیست! آه! آه! از کمی توشه و سفر دورودراز و وحشت راه!»
حقیقتاً این معجزۀ بزرگی است که او توانست ما را در همان اتاق کوچک تربیت کند؛ با وجود نظرات مختلف و نگرشهای گوناگونِ ما! و این مأموریت، اصلاً آسان نبوده، بخصوص که ما در آن زمان توجه نداشتیم که ایشان این مسئولیت سنگین را به عهده دارد؛ و یک بار نیز گلایه نکرد و حتی بهخاطر رفتارهای ما آشفته نشد و اظهار ناراحتی نکرد!
دربارۀ مشکلات ما، و مسائل بسیاری که میتوانیم دربارۀ آن بیندیشیم، اگر بخواهیم مثال بزنیم مانند سرپرست خانوادهای است که پنج فرزند دارد؛ چقدر تربیت اینها برای پدر سخت است! با اینکه فرصت بسیاری دارد و آنها با او زندگی میکنند و اینکه او سلطۀ پدرانه دارد و بچهها بهطور طبیعی از او تبعیت میکنند، اما وظیفه در اینجا بسی دشوارتر است؛ زیرا ما پنج کودک نبودیم! بلکه تنها در بصره مجموعۀ بزرگی بودیم، چه برسد به دیگر استانها؛ و با او زندگی نمیکردیم؛ و با آنکه مکرر با ایشان ملاقات میکردیم ولی پراکنده بود و چند روز یا چه بسا چند هفته بین دیدارها فاصله میافتاد؛ و ما کودک نبودیم، صفحۀ سفیدی نبودیم که هرچه میخواهد بدون زحمت بر روی آن بنویسد! بلکه صفحاتی بودیم که دیگران قبلاً بر رویش نوشته بودند! و ایشان بسیار اهتمام داشت که قسمتی از آن نوشتهها را که چارهای جز پاککردنش نبود پاک کند؛ بهطوری که ورقه از بین نرود، و عملاً این کار را با معجزه انجام داد!
بدونِ آنکه بگوید یا دستور بدهد آن را انجام داد؛ مانند فرمانده و رهبر که به مردم و لشکریان فرمان میدهد، نبود. قوانین جاری را دگرگون نساخت. همچون دولتها قدرت اجرایی و نیروی نظامی نداشت؛ ولی هیبتی داشت که قوت و هیمنهٔ آن، بدون کلام و صحبتی، بر همگان مسلط میشد! حکمتی داشت که موجب میشد کسی به ذهنش خطور نکند که با او مخالفت کند. توکلی داشت که همه را در برابر فرمانش خاضع میکرد، بدون آنکه سلاحی بر گردنها نهاده باشد.
مثالی شگفتانگیز از انسان کامل بود!
او پدری بود که در میان پدرانمان چون او نداشتیم! و امامی بود که در زمان زندگیمان فاقد آن بودیم! چارهای جز اطاعت از او نمیدیدیم، نه از ترس، بلکه بهخاطر محبت و دوستی و رغبت به اینکه ما را تربیت کند و آموزش دهد که حداقل به بعضی از کمالاتش برسیم؛ و ای کاش تربیت و آموزش ما، در مضمونش ساده و آسان بود! ولی پیچیده بود! آری! ایشان موضوع را ساده مطرح میکرد، ولی هرگز ساده نبود!
ادامه دارد…
بهقلم مهندس حسین منصوری
151 – هفته نامه زمان ظهور- 15 اردیبهشت 1402
دانلود تمامی شماره های هفته نامه زمان ظهور
عیسی به آمدن مدعیان دروغین بسیاری هشدار داده است، اما نگفته هر مدعیِ پساز او کذاب است. به قلم: متیاس… Read More
مصیبت برتر قسمت دوم به قلم: نازنین زینب احمدی مقدمه در بخش پیشین این مجموعه، با تکیه بر اهمیتی که… Read More
گفتوگوی داستانی دربارۀ دعوت فرستادۀ عیسای مسیح (قسمت دوم) به قلم: متیاس الیاس از پیشنهادِ رفتن نزد کشیش استقبال کرد… Read More
به قلم: شیث کشاورز امروزه نظریه تکامل (فرگشت) نظریهای است که در جامعۀ علمی، بهطور گسترده بهعنوان توضیحی کاملاً… Read More
پاسخ به تئوفان اعترافکننده | قسمت چهارم به قلم: ارمیا خطیب • پیشگفتار در قسمت پیشین به سه ادعای تئوفانس… Read More
وظیفۀ مؤمنان در قبال رؤیا در پیشگاه فرستادۀ الهی به قلم: نوردخت مهدوی مقدمه رؤیا، سفری شیرین و روحانی است… Read More