هفته‌نامه زمان ظهور

سرعت اشتياقش و كندىِ كُشنده‌ام

سرعت اشتياقش و كندىِ كُشنده‌ام

 

به قلم: مریم رحمانیان

نورِ آفتاب از شیشۀ پنجره و پرده عبور کرد، وارد اتاقم شد و رویِ پلک‌هایم نشست. چشم‌هایم شروع به حرکت کردند. نورِ خورشید به سیاهی آن جان بخشیده بود. حالا می‌توانستم از خواب بیدار شوم، پیش از آنکه زنگ ساعت با صدای گوش‌‌خراشش بیدارم کند. هادی سحرخیز بود. روی صندلیِ کنار میزِ گردِ چوبی آشپزخانه نشسته بود و طبق عادت هر صبحش، روی برگِ دفتر آبی‌رنگش یادداشت‌هایی را می‌نوشت. و آخرش نوشت: «عمل کنم، عمل کنم، عمل کنم تا قطع شدن نفس در سینه‌ام.» بعد آهی کشید. دفترش را بست و خودکارش را روی آن گذاشت. داشتم کتری را از آب پر می‌کردم که صدای هادی را شنیدم که محمدامین را صدا می‌کرد:
«امین، پسرِ بابا بیدار شو، بلند شو. داستان دیشب را یادت هست؟»
محمدامین چشم‌هایش را نیمه‌باز کرد و بعد محکم پلک‌هایش را به‌هم فشرد. هادی بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زد و محمدامین آهسته و خواب‌آلود گفت:
«یادم هست، قصۀ اینکه چرا به حضرت محمد(ص) می‌گفتند محمدِ امین.»
هادی دستی به سرِ پسرِ موفرفری‌اش کشید و محمدامین را از تخت بلند کرد. کمی بعدتر هر دو با هم از خانه بیرون رفتند. بعد از رفتنشان، درِ اتاقی را که سوگل در آنجا خوابیده بود نیمه‌باز گذاشتم تا زمانی که بیدار می‌شود متوجه شوم. از قوری چای صبحانه یک فنجان چای برای خودم ریختم. اول به اینستاگرام که به آن بازار شام می‌گویم سر زدم. چند استوری را تماشا کردم، استوری‌ها یا عاشقانه بود یا خبرهای ناگهانی از جدا شدنِ زوج‌ها یا تبلیغاتی بود و روزمره. دوام زندگی‌ها به سستی خانۀ عنکبوت مانند شده و آدم می‌ماند که چه بگوید.
چند تا از چیزهایی را که دوست داشتم بخرم ذخيره کردم. و شاید اگر موبایلم زنگ نمی‌خورد به وقت‌گذرانی در اینستاگرام ادامه می‌دادم. درآمد همسرم معلوم و معمولی بود و نمی‌دانم چه وقت می‌توانستم از بین چیزهایی که ذخيره کرده بودم، بعضی‌هایشان را بخرم. از فکر تجملات دنیا که سرگرمم کرده بود بیرون آمدم. در یخچال را باز کردم تا ببینم برای شام چه می‌توانم آماده کنم. یکی دو تا چیز احتیاج داشتم که باید برای هادی در پیامک می‌نوشتم تا بخرد. تمنای آن چند چیز که در اینستاگرام دیده بودم در ذهنم طنازی می‌کرد؛ مثلاً اگر فلان چیز را خریدم، روی این میز می‌گذارمش و برای هرکدام جایی را انتخاب کردم. به نظرم چقدر قشنگ شده بودند. روی میز و طاقچه و حتی آن روسری ابریشمی که به نظرم خیلی بهم می‌آمد.
در حال‌وهوای خودم بودم که چشمم به صفحۀ موبایلم افتاد. از گروه تلگرامی «فراخوانِ مهدوی» شخصی برای ورود به گفت‌وگوی صوتی دعوتم کرده بود، وارد شدم. ادمینِ پاسخ‌گوی صوت درحال صحبت حولِ اثبات حقانیت دعوت یمانی (سید احمدالحسن) بود. به‌یک‌باره ذهنم از آن بازار شام خارج شد و یاد شامی دیگر افتاد؛ اسرای دشت کربلا!
پاسخ‌گو در ادامۀ صحبت‌هایش اشاره کرد به اینکه انسان‌هاىِ بزرگی در زمان‌هایِ گذشته آرزو داشتند در زمان ظهور قائم آل‌محمد(ص)، این امامِ آرزوشده حضور داشته باشند.
«…امام ناشناخته و مجهول که دارایِ شرافت و بزرگواری است و قیام می‌کند… .»[١] بی‌درنگ در دلم گفتم من، من هم آرزو داشتم که باشم! بعد مكثى كردم و به خودم گفتم: «آرزویم که چند سال است به اجابت رسیده، نه!» بااینکه خودم بارها این روایت را خوانده و برای دیگران هم بازگو کرده بودم، اما این بار اثر این روایت دلم را شوق و روشناییِ بی‌بدیلی بخشیده بود. اما چگونه می‌توانستم نسبت به آن تعلقِ‌خاطرِ مستمر و پايداری پیدا کنم؟ تا زندگی‌ام را برایش سپری کنم و عمرم را سپرِ بلایش! در دلم غوغایی بر پا شده بود؛ غوغایی شیرین که دلم را به شور انداخته بود؛ شورِ اينكه نکند سهل‌انگاری کنم… نكند کم‌کاری و کوتاهی كنم… و از دست دادنِ این فرصتِ استثنایی! مغزم که متوجۀ انرژی‌ای که باید در این زمینه مصرف کند شده بود، می‌کوشید تا از درک این مسئله فرار کند و می‌گفت «از تو که کارِ خاصی بر نمی‌آید، می‌آید؟ تو جوانی و باید به فکر زندگی‌ات باشی و با زیرکیِ زنانه از همسرت بخواهی به آنچه تو دوست می‌داری توجه ویژه‌ای داشته باشد.»
همین‌طور که داشتم به غرغرهای مغزم گوش می‌دادم، سعی کردم توجهم را معطوفِ ندایِ درونی‌ام کنم که از قضا خوشایند نَفسم نبود. نَفسِ راحت‌طلبی که می‌خواست بین سیاهی درونِ خودش و نقطۀ نورانی این روایت فاصله و جدایی بیندازد تا مبادا با آن عجین شود و پیوند بخورد! و به همین خاطر یکسره درحال دلیل‌تراشی بود و حیله‌گرانه از من می‌خواست تسلیم خواسته‌اش بشوم. لحظاتی بود که بین این دو تعارض گرفتار شده بودم؛ یکی سرسختیِ خودخواهانه‌ام که مرا به شکستن عهد و زیر پا گذاشتن وفا با خدا و یاری نکردن دین و حجت الهی زمانم سوق می‌داد و دیگری!
درست در همین لحظه صدای سوگل بلند شد و بهترین فرصت بود تا از حقیقت فرار کنم و خودم را سرگرم زندگی روزمره سازم و همچون زنانِ بسیارِ دیگر، همسرم را هم وارد بازی توقع‌ها و خواهش‌هایِ دنیایِ خودم کنم. همین‌که داشتم به این چیزها فکر می‌کردم، مغزم آرام شد؛ مثل اینکه خیال کرد تیرش به هدف خورده است.
سوگل را بغل کردم و یکی از پنجره‌ها را باز کردم. از دست خودم به تنگ آمده بودم. شاید هوای تازه می‌توانست مغزم را که جوش آورده بود ساکت کند. به طرف قفسۀ کتاب‌ها رفتم. دفتری را که جلد نباتی داشت برداشتم و به آشپزخانه رفتم. روبه‌روی صندلی‌ای که هادی عادت داشت بنشیند، نشستم. از روی دفترش که روی میز بود خودکارش را برداشتم و حرف‌هایی را که در دلم بود روی کاغذ آوردم؛ همان حرف‌هایی که به‌خاطر آوردنش را پشتِ گوش می‌انداختم؛ مثلِ شکستِ منتظران!
من در معرضِ این خطر بودم، چه باید می‌کردم؟ مغزم آمادۀ چرب‌زبانی شده بود.
«ببین، خب تو به سید احمدالحسن ایمان آوردی، همین کافیه. تازه سوگل فقط چندماهشه و تو باید به فکر مراقبت از او باشی. چند ساعت دیگه محمدامین هم از مدرسه برمی‌گرده و کارهای بیشتری برای انجام دادن داری.»
برايش گفتم: «اوهوم. تو می‌فهمی شکست در همراهی با فرستاده يا امام یعنی چه؟»[٢] گفت: «فکر نکنم من بازخواست بشم. من کارم فقط ردوبدل کردن اطلاعاته مثل یک دستگاه فکس. تازه باید خیلی مراقب خودم هم باشم که زنده بودنم به خطر نیفته.»
گفتم: «بله ایمان آورده‌ام، اما ایمان درجاتی داره؛ مثل یاری دادن با جسم، اگر نتوانستم با زبانم و اگر بازهم نتوانستم با قلبم که این پایین‌ترین حدّ ایمانه.»[٣] مغزم برای اینکه حواسم را پرت کند شروع کرد به سیگنال دادن که بلند شوم و تلویزیون را روشن کنم، اما از جایم تکان نخوردم و در صفحۀ بعد نوشتم: حتماً من هم مثل همۀ مؤمنین در میدان غربال و پاک‌سازیِ پیش از قیام قائم قرار می‌گیرم [٤]و آثار حزن را در قلبم احساس کردم. به خودم گفتم تا دنیا را در دلم به خاک نسپارم و فاتحه‌اش را نخوانم، نمی‌توانم دل به آخرت بسپارم. مغزم کم‌کم از من ناامید شد که شايد تن به خواسته‌هایش بدهم و همین برايم اميدواركننده بود. بااينكه در آشپزخانه بودم، شير روى اجاق گاز سر رفت و بوى سوختنش بلند شد. بو… سوختن… و مشقتی كه در تميز كردنش بود، همه در كنار هم مثل اينكه دست‌به‌دست هم داده بودند تا توجه مرا به مسئلۀ مهم‌تر و ارزشمندترى جلب کنند. يعنى چى! مثل چى! آرزوهايم اگر مانند شير باشد كه در ظرف دنيا آن‌قدر بجوشد تا ته بگيرد و بسوزد، حتماً بوى «تباهى» زندگى‌ام را برمى‌دارد! خداى من، چه مى‌خواهى به من بفهمانى اى از رگِ گردن نزديك‌تر! دور شده‌ام از تو! آرى، حتماً اين‌گونه است.
هادى شيرمردِ زندگى‌ام عاشقِ خدمت و ملحق شدن به مولودى بود كه از نسلِ فرزند يازدهم امام على(ع) متولد شده است.[٥] همسرِ شيرصفتم وقتى توجه من به دنيا زياد مى‌شد، احساس ضعف مى‌كرد. اگر بين مرد و قدرتش فاصله بيفتد، امروز يا فردا از پا مى‌افتد! نه، اين چيزى نبود كه من در عمق بطن قلبم كه انگشت رحمان بر آن حكم‌رانى مى‌كرد، مى‌خواستم.[٦] ايمان آوردن به سيد احمدالحسن اولين نقطه و مرحلۀ وفاى به عهد ما بود و اين وفا در تمام لحظه‌هاى زندگى من و هادى مى‌بايد استمرار داشته باشد. بارالها، مى‌خواهم آنگاه كه پند می‌دهى، پندپذير باشم و بند دلم پاره شود، اگر مثل زينب نباشم.
به گروه تلگرامی «فراخوان مهدوى» وارد شدم و در قسمت جست‌وجوی آن نوشتم: «حق را شناختيد» اين متن را آورد:
«اى مؤمنان، پس‌از اينكه حق را شناختيد به شما مى‌گويم عمل كنيد… تا زمانى كه نفس قطع شود؛ چراكه نجات شما در عمل كردن است.»[٧] نمى‌دانم چگونه «سميه دختر خياط» [٨] را به ياد آوردم؛ كسى كه در گرماى سوزناک خورشيد در عربستان بر شن‌زارهاى داغ شكنجه شد، اما نسبت به دين و اعتقاداتش، سردى و سستى در خود احساس نكرد و به لات و عزى، يعنى بت‌پرستى بازنگشت. قرن‌ها از اين ماجرا گذشته و هنوز از به ‌خاطر آوردن استواری‌اش حس غرور و افتخار به آدم دست مى‌دهد. او به‌درستى و راستى نشان داد دنيا و آخرت هووى يكديگرند و به‌سمت هركدام كشش پيدا كنيم و به‌سویش برويم، آن يكى را از دست مى‌دهيم و چه از دست دادن نيكويى است دست رد زدن به دنيا و كوتاه كردن دستانِ حريص آن از ايمانمان و سراىِ آخرت.
دفتر هادى را باز كردم، نوشته بود: «بهترين عمل در اين زمان رساندنِ حق به مردم است تا آنها را از دام ابليس نجات بدهيم.»[٩] از فكر اينكه مبادا دنیا عهدى را كه بسته‌ام باز كند تا مرا غرقِ خود كند، نفسم مثل امواج دريا بالاوپايين مى‌شدند.
نكند درد بى‌همراهى سراغِ هادى را بگيرد و بگويد:
«آن‌چنان تنگ‌شده سينه‌اش از شدتِ غم
كه اگر دست به قلبم بزنى مى‌ميرم.»[١٠]

منابع
[١] غيبت نعمانى،ص٢٨٣.
[٢] شيخ ناظم عقيلى، شكست منتظران،ص١١.
[٣] سيداحمدالحسن، متشابهات،ج٢،ص٧.
[٤] غيبت نعمانى،ص٢٠٨.
[٥] غيبة طوسى،ص١٦٤.
[٦] سيد احمدالحسن، جهاد درب بهشت است، ص١٧.
[٧] سيد احمدالحسن، پاسخ‌هاى روشنگرانه، ج ٥، ص٤٠٧.
[٨]محمود طريقى، زندگى صحابه، مشهد ١٣٥٨.
[٩] سيد احمدالحسن، پاسخ‌هاى روشنگرانه، ج٥، ص ٤٠٧.
[١٠] زهرا عسکرى، شاعر شعر.

 

هفته نامه شماره 188

دانلود تمامی شماره های هفته نامه زمان ظهور

ali03131

Recent Posts

گفت‌وگوی داستانی دربارۀ دعوت فرستادۀ عیسای مسیح (قسمت سوم)

عیسی به آمدن مدعیان دروغین بسیاری هشدار داده است، اما نگفته هر مدعیِ پس‌از او کذاب است. به قلم: متیاس… Read More

1 ماه ago

مدعیان خیر

مصیبت برتر قسمت دوم به قلم: نازنین زینب احمدی مقدمه در بخش پیشین این مجموعه، با تکیه بر اهمیتی که… Read More

2 ماه ago

آیا معجزه راه ثابت شناخت فرستادگان الهی است؟

 گفت‌وگوی داستانی دربارۀ دعوت فرستادۀ عیسای مسیح (قسمت دوم) به قلم: متیاس الیاس از پیشنهادِ رفتن نزد کشیش استقبال کرد… Read More

2 ماه ago

آیا فرگشت یک هدف کلان دارد؟

به قلم: شیث کشاورز   امروزه نظریه تکامل (فرگشت) نظریه‌ای است که در جامعۀ علمی، به‌طور گسترده به‌عنوان توضیحی کاملاً… Read More

2 ماه ago

پاسخ به اتهام فرصت‌طلبیِ پیامبر(ص) و یادگیری ایشان از اهل کتاب

پاسخ به تئوفان اعتراف‌کننده | قسمت چهارم به قلم: ارمیا خطیب • پیشگفتار در قسمت پیشین به سه ادعای تئوفانس… Read More

2 ماه ago

«رؤیا» دریچه‌ای به‌سوی ملکوت

وظیفۀ مؤمنان در قبال رؤیا در پیشگاه فرستادۀ الهی به قلم: نوردخت مهدوی مقدمه رؤیا، سفری شیرین و روحانی است… Read More

2 ماه ago