قسمت ششم
دلایل تکامل
در قسمتهای گذشته به بحث و بررسی اصول نظریۀ تکامل زیستی پرداختیم و چهارچوب عامی را که این نظریه، دربارۀ جانداران روی زمین ارائه میدهد، بررسی کردیم؛ اینکه همۀ موجودات زندۀ روی زمین از یک نیای مشترک تکامل یافتهاند و این تکامل در سیطرۀ قانون انتخابِ طبیعیِ موجوداتِ زنده قرار دارد.
و در موارد متعدد، به ذکر برخی از دلایل ـبدون اینکه تفصیلشان را بیان کنیمـ بسنده کردیم؛ و اکنون بر برخی حقایق علمی در برخی زمینههای مختلف علمی که میتوان مدنظر قرار داد، توقفی خواهیم نمود.
با کالبدشناسی تطبیقی، آغاز خواهیم کرد.
کالبدشناسی تطبیقی ـبا اختصار بسیارـ علمی است که میکوشد تا تشابه و اختلاف در ساختار موجودات زنده و اجزای آنها را بیان کند؛
بهعبارتدیگر، موضوع این علم، پژوهش و تحقیق وجوه تشابه و اختلاف بین موجودات زنده است.
کالبدشناسی تطبیقی بر تکامل تأکید میورزد و مثالهای زیادی برای آن ارائه میدهد.
طبیعتاً ما نمیتوانیم به بررسی کامل شجرۀ موجودات زنده بپردازیم؛ زیرا تعداد انواع حدود 7/8 میلیون نوع تخمین زده میشود و تنها به دو مورد اکتفا خواهیم کرد: مورد اول، عصب حنجره؛ مورد دوم، تیرۀ نهنگها.
عصب حنجره … عصبی است که امکان حرکت و احساس را در حنجره فراهم میآورد.
این عصب در ماهیها، دوزیستان، آهو، انسان، زرافه و… سایر موجودات وجود دارد.
این عصب، در ماهی از مغز شروع و تا آبشش کشیده شده است، درحالیکه دور قلب میپیچید؛ و این پیچیدن اشکالی ندارد زیرا قلب نزدیک است و درنتیجه برای اینکه این عصب به آبشش برسد مسافت زیادی را طی نمیکند.
اما… در کالبدشناسیِ تطبیقیِ باقیِ حیوانات میبینیم که این عصب همین پیچیدهشدن دور قلب را دارد که درنتیجه مسافت بسیاری را برای رسیدن از مغز به ابتدای سینه طی میکند؛ بهطوریکه دور شریان خروجی قلب میپیچد و سپس تقریباً همین مسافت را بازمیگردد تا به بالای گردن برسد و به قسمت فوقانی حنجره متصل شود؛ پس این عصب، در سایر حیوانات نیز همان مسیری را طی میکند که در ماهی طی کرده است!
حال اگر آنگونه که معتقدان به خلقت یکباره ادعا میکنند یا به آن اعتقاد دارند، جسم هر حیوان بهطور جداگانه طراحی شده باشد، این عصب میبایست با طی کردن مسافتی اندک، از نزدیک مغز به قسمت بالایی حنجره کشیده شده باشد و هیچ دلیلی برای اینگونه به هدر دادن منابع در طراحی برای طیکردن چنین مسیری وجود نخواهد داشت؛ بهخصوص برای حیوانی مثل زرافه!
این حقیقت علمی بهسادگی میفهماند که این حیوانات، همگی از ماهی تکامل یافتهاند ـیا از یک جاندار آبزی که میلیونها سال پیش، میزیسته استـ و با تکامل، گردن دراز شده و قلب از مغز فاصله گرفته و این عامل، باعث شده که بهناچار این عصب طولانی شود تا دور شریان خروجی از قلب بپیچد، همانگونه که در ماهی اینچنین بوده است؛ تا آنجا که در مورد زرافه، مسافتی بسیار طولانی را بدون داشتن هیچ فایدهای عَمَلی، طی کرده است.
پس این پیچخوردگی، یک میراث تاریخی است… و این، تکامل و ارتقا را ثابت میکند. در هر گام تکاملی، این عصب مقدار بسیار اندکی کشیدهتر شده است که این کار بسیار سادهتر از متصلشدنِ بهصورت مستقیم است.
مثال عصب حنجره، تنها، دلیلی برای اثبات نظریۀ تکامل نیست، بلکه برای اثبات نقض قانونمند بودن تکامل و اینکه تکامل هدفمند است نیز مورداستفاده قرار میگیرد. در ادامه این اشکال را بهتفصیل بررسی خواهیم کرد و نیز باطل بودن این استدلال و اینکه چگونه آرمانینبودن دستاوردهای تکامل، ربطی به قانونمند بودن تکامل ندارد؛ و بیان خواهیم کرد که نهایتِ آنچه این اشکال و نظایر آن دلالت دارد آن است که آفرینش بهصورت دفعی نیست و اینکه بهناچار، مراحل و تکاملی وجود داشته است؛ همانگونه که سید احمدالحسن در کتاب توهم بیخدایی موردبحث و بررسی قرار داده است.
مورد دوم از کالبدشناسی تطبیقی، تیرۀ نهنگهاست و انواع نهنگها، دلفینها و خوکهای آبی را شامل میشود.
زیستشناسان اعتقاد دارند که همۀ این موجودات، با یکدیگر در ارتباط هستند و همۀ آنها از یکی از پستانداران چهارپای قدیمی که روی زمین راه میرفته است، تکامل یافتهاند.
بیایید از دید علم کالبدشناسی تطبیقی به دلایل و واقعیتهای موجود، نگاهی بیندازیم:
تیرۀ نهنگها در دریا زندگی میکنند و این در ماهیهای غولپیکر واضح است؛ ولی ماهیها در این خصوص اختلافهایی دارند.
تیرۀ نهنگها درست شبیه پستانداران خشکی هستند؛ جُفتدار است … فرزندش را میزاید و مانند سایر ماهیها تخم نمیگذارد… فرزندانش را شیر میدهد … بهعلاوه خونگرم است (که در ماهیها بسیار نادر است)؛ یعنی خون او دمای نسبتاً بالایی دارد و این خون، بدنش را بدون توجه به دمای محیط در همان دما نگه میدارد… آبشش ندارد، بلکه درست مثل ما و مثل حیوانات خشکی است؛ از هوا تنفس میکند و دو ریۀ پیشرفته دارد.
تیرۀ نهنگها برخلاف پستانداران، بینی ندارند؛ بلکه از طریق شکافی که در بالاترین قسمت سرشان قرار دارد، نفس میکشند. برخی از نهنگها دو شکاف دارند که مثل دو سوراخ بینی است، ولی دلفینها و خوکهای دریایی فقط یک شکاف تنفسی دارند.
در کمال تعجب، وقتی جمجمۀ نهنگ را بررسی کنیم، میبینیم که این سوراخ در داخل سر به دو مجرای شبیه مجاری بینی تقسیم میشود.
آیا ممکن است این دو سوراخ در سر این موجودات درواقع بینی پستانداران باشند که به شکل بزرگی اصلاح شدهاند؟
برای مطمئنشدن، به دلایل بیشتری نیاز داریم.
بسیاری از نهنگها مو دارند؛ درست مثل پستانداران خشکی.
نهنگها بازو، مچ و دست دارند و در بالههای جلویی، استخوانهای انگشتان وجود دارد؛ درست شبیه استخوانهایی که خفاش و کرگدن و انسان دارد.
نهنگهای کنونی پا ندارند؛ اما یک جفت استخوان عجیب و کوچک دارند؛ درست جایی که انتظار میرود کَفَلها و پاها در انتهای بدن وجود داشته باشند… به نظر میرسد شبیه نوعی کفلها، رانها و ساق پاهای منقبض شده باشند… در برخی از آنها میتوان حالتی کروی شکل را مشاهده کرد و مفصلی که بسیار شبیه به مفصل گویشکل بالایی ران است و مفصل میان کفل و استخوان ران که بهطور خاص در انسان وجود دارد، دیده میشود.
این تشابه، صرفاً اتفاقی و تصادفی نیست؛ بلکه بقایای تکامل پاهایی هستند که نهنگهای نخستین داشتند.
بیایید زنجیرۀ دلایل را تکمیل کنیم؛ در این صورت، خواهیم دید و خواهیم یافت که مجموعهای از دلایل علمیِ کاملاً جدا از هم، بر این نتایجی که در کالبدشناسی تطبیقی به آن رسیدهایم، تأکید خواهند ورزید.
علم فسیلشناسی، دلیل دیگری بر تکامل :
فسیل، عبارت است از بقایا یا آثار حیوانات یا گیاهانی که بهواسطۀ اسباب طبیعی روی سطح پوستۀ زمین یا در صخرههای رسوبی محافظت شدهاند.
در علم زمینشناسی تاریخی، قدمت زمین که تا 4600 میلیون سال ادامه مییابد، قطعی است؛ بهطوریکه در دقت علمی آن جای چونوچرایی وجود ندارد.
حداقل، نسبت به صدها میلیون سال اخیر که حیاتِ روی زمین، در آن ثبت و ضبط شده و امکان حفظ و نگهداری فسیلهای موجودات، در آن وجود داشته است، این ثبت و ضبطِ علمیِ تاریخی در علم زمینشناسیِ تاریخی، بهطور واضح و آشکار بر تکامل حیات و جانداران روی زمین تأکید میورزد.
تاریخ زمینشناسی و سنگوارهها تنها یکی از راههای اثبات تکامل است؛ بااینحال برخی از منتقدان نظریۀ تکامل، در نتیجۀ جهل و نادانیشان، گمان میکنند که این، تنها دلیل و قویترین دلیل برای نظریه تکامل است؛ و حالآنکه این دلیل، تنها یک حلقه از حلقههای زنجیروار ادلۀ تکامل است و چهبسا اگر با تحقیقات ژنتیکی و کالبدشناسی تطبیقی قیاس شود، قویترین دلیل محسوب نگردد؛
بهعلاوه اینطور نیست که سنگوارهها صرفاً کَندوکاوهایی باشند که زمینشناسان تاریخی، کالبدشناسان و انسانشناسان در موردشان تحقیق میکنند تا نتایجی از آنها استخراج کنند و افراد نادان و ناآگاه بتوانند این نتایج را به چالش بکشند؛ بلکه امروزه، امکان انجام آزمایشهای دقیق برای تعیین عمر نمونههای زمینشناختی با دقت بالا و همچنین انجام تحلیلهای ژنتیکی فسیلهایی که به صدها هزار سال پیش بازمیگردند، وجود دارد و درنتیجه میتوان این تحلیلها را با دقت بالا به دست آورد.
اکنون بیایید بهعنوان نمونه، به آنچه «پروندههای فسیلشناسی» در مورد تیرۀ نهنگها به ما ارائه میدهد، نگاهی بیندازیم:
این، گونهای از نهنگهای منقرضشده، به نام باسیلوساورس است!
ما از این جانداران باستانی، از روی اسکلتهایی که بهخوبی حفظ شده بودند، آگاهی یافتهایم و اینکه اینها حدود 34 تا 40 میلیون سال پیش در کنار یکدیگر میزیستهاند.
اگر قسمت بالایی سر جمجمۀ باسیلوساورس را ملاحظه کنیم، بهوضوح خواهیم دید که سوراخهای بینی، مانند آنچه در نهنگهای امروزی دیده میشود، در قسمت بالای سر نیستند و همچنین مثل بیشتر پستانداران خشکی، در انتهای پوزهشان نیز قرار ندارد، بلکه در موقعیتی بینابینی قرار دارد؛ و این، یعنی این جاندار از انواع میانی است و این دقیقاً همان چیزی است که نظریۀ تکامل پیشبینی میکند!
در قسمت انتهایی پشت بدن باسیلوساورس، دو باسَن کوچک، دو ران، دو ساق، دو قوزک و پنجۀ پا وجود دارد و بااینکه دانشمندان، در آن، فقط استخوان یک انگشت را پیدا کردهاند، اما حدس میزنند که این جانور حداقل سه انگشت داشته است.
ساق پاها کوچکتر از آن هستند که بتوانند روی زمین راه بروند، اما میتوانند کاربردهای دیگری داشته باشند؛ شاید کاربردهای مثل دور کردن انگلها و خاراندن پوست.
نظریۀ تکامل به ما میگوید اگر بهاندازۀ کافی به زمان گذشته بازگردیم قائلشدن به تمایز بین نهنگها و پستانداران متعارف خشکی، مشکل خواهد بود.
اکنون به نوع دیگری یعنی «مایاسیتیوس» نگاهی میاندازیم:
دانشمندان، تعدادی از اسکلتهای این جانور را که بهخوبی محافظت شده بود، پیدا کردهاند که یکی از آنها به نظر میرسد متعلق به مادری است که باردار بوده است.
استخوانهای کَفَل مایاسیتیوس به نظر نمیرسد آنقدر قوی بوده باشد که بتواند روی زمین راه برود؛ اما به چندین دلیل، این احتمالی وجود دارد که این حیوان، نیا یا سَلَف نهنگها باشد؛ ازجمله، اسکلت آن بهطور کامل در میان فسیل موجودات دریازی پیدا شده و نشان میدهد که پاهای آنها کوچک و در کنار یکدیگر بوده است، به همراه انگشتان تختِ بلندِ دو دست و دو پا؛ اینکه آنها با داشتن دو دست و دو پای پردهدار، شناگران ماهری بودهاند.
اگر به قسمت تحتانی فک و جمجمۀ مایاسیتیوس نگاهی بیندازیم ـهمانطور که در هنگام حفاری دیده شدـ تطابقداشتن دندانهایش با دندانهای نهنگ باسیلوساروس را که پیشتر دیدیم، مشاهده خواهیم نمود.
این جانداران، در استخوانهای گوش میانی در نوعِ خود، اسکلتهای منحصربهفردی دارند که با استخوانهای گوش میانی نهنگ باسیلوساروس و نهنگهای امروزی مطابقت دارد.
پس میتوان فهمید که مایاسیتیوس یک ماهی بوده که میتوانسته است راه برود!
کاوش فسیلهای بسیاری از پستانداران باستانی که شبیه به نهنگها بودهاند، صورت گرفته و دانشمندان همچنان در تلاش برای کاوشهای بیشتر هستند.
این فسیلها بهطور کامل، خط فاصل بین پستانداران چهارپای خشکی و نهنگهای آبزی را از بین میبرند و این ایده را که نهنگها در واقع از جانداران خشکی تکامل یافتهاند، تحکیم میبخشد.
در این مرحله چهبسا لازم باشد چگونگی طبقهبندی لایههای زمین در علم زمینشناسی را بدانیم و اینکه چگونه عمر این لایهها تعیین میشود؛ اینکه ابزار و ادوات این عمل چه چیزهای هستند و روشهای آن چگونهاند و اینکه آیا این ابزار و روشها ازنظر علمی دقیق هستند یا نه؟
بهطورکلی، تاریخگذاری لایههای زمین با استفادهای روشهای علمی صورت میگیرد؛ ازجمله:
تاریخگذاری نسبی (Relative Dating Method) :
این روش بر مواردی تکیه دارد؛ ازجمله، مقایسۀ سنگهای طبقهطبقه که دچار خردشدگی یا بههمریختگی شدید نشده باشند. لایهای که در زیر است قدیمیتر از لایۀ بالایی است و به همین ترتیب؛ بنابراین تعیین سن لایۀ زیرین تصادفی نیست، بلکه بر اساس ملاکهای علمی صورت میپذیرد. این روش برای تعیین سن لایههای سنگی نسبت به یکدیگر کاربرد دارد، بدون اینکه سن واقعی هر لایه مشخص شود و از همین رو روش تاریخگذاری نسبی نامیده میشود.
روش تاریخگذاری مطلق (Absolute Dating Method):
در این روش از ایزوتوپ پرتوزای عناصر استفاده میشود. هستۀ اتم، با گذشت زمان تحلیل میرود و ایزوتوپ پرتوزا تغییر میکند. برای هر عنصر، این تحلیلرفتن، در میانگین زمانی ثابتی رخ میدهد؛ بر این اساس میتوان سن لایۀ سنگی حاوی ایزوتوپ پرتوزا را از طریق مقایسه با اصل شناختهشدۀ آن، به دست آورد.
بیش از دهها سال است که این روش مشهور و شناختهشده است و در حال حاضر نیز در تاریخگذاری دقیق لایههای زمین کاربرد دارد. از ایزوتوپهای مختلفی برای تعیین سن صخرهها، سنگوارهها و مواد آلی استفاده میشود که از آن جمله، ایزوتوپ کربن (C)، ایزوتوپ آرگون (Ar) و سایر عناصر.
برای تعیین سن، توسط کربن 14 مثالی میآوریم:
کربن، چندین ایزوتوپ دارد که ازجملۀ آنها کربن 12 است که از همه رایجتر است. هستۀ کربن 12 از 6 پروتون و 6 نوترون ساخته شده و کربن 12، یک اتم پایدار (غیر رادیواکتیو) است. هستۀ کربن 14 از 6 پروتون و 8 نوترون تشکیل شده و یک ایزوتوپ رادیواکتیو کربن است. کربن 14 در سال 1940 کشف شد.
ویلارد لیبای (Willard Libby) فیزیکدان در سال 1949 برای تعیین قدمت آثار باستانی و نمونههای زمینشناسی، از این روش بهره جُست و به دنبال این اکتشاف و کاربرد آن، جایزۀ نوبل شیمی در سال 1960 را به دست آورد.
در سیارۀ زمین به ازای هر هزار میلیارد اتم کربن 12 تنها یک اتم کربن 14 میبینیم.
کربن 14 در بالاترین لایۀ جوّ که عمدتاً از نیتروژن و اکسیژن تشکیل شده است، تولید میشود. این لایۀ جو بهطور مستمر در معرض بمباران پرتوهای کیهانی قرار میگیرد که به سبب فعلوانفعالات هستهای، باعث آزادسازی نوترونها میشود. این نوترونها بهنوبۀ خود در فعلوانفعال با نیتروژن طبق معادلۀ زیر، کربن 14 تولید میکنند:
و همانند دیگر ایزوتوپهای کربن، کربن 14 در واکنش با اکسیژن، اکسید، و به کربن دیاکسید تبدیل میشود؛ و بهاینترتیب طی فرآیند فتوسنتز توسط گیاهان، و پسازآن توسط حیوانات و انسان، با خوردن گیاهان و حیوانات دیگر جذب میشود.
وقتی موجود زندهای میمیرد، بدنش جذب کربن دیاکسید را متوقف میکند؛ بنابراین مقدار کربن 12 در جسدش ثابت باقی میماند؛ برخلاف مقدار کربن 14 پرتوزا که به دلیل ناپایدار بودنش، رو به کاهش میگذارد.
کربن پرتوزا با توجه به خصوصیات پرتوزاییاش با آهنگ ثابتی تحلیل میرود و این نسبت، کمیتی است که دورۀ واپاشی یا مدتزمان نیمهعمر نامیده میشود.
این مقدار در مورد کربن 14 برابر با 5730 سال است.
پس از 5730 سال، نیمی از اتمهای کربن، متلاشی و به نیتروژن غیر رادیواکتیو تبدیل میشوند.
و پس از 5730 سال دیگر نصفِ نصف یا یکچهارم دیگر ذرات، متلاشی میشوند یا تحلیل میروند و … همینگونه ادامه مییابد.
این به آن معناست که ما یک فرمول مشخص، برای متلاشیشدن اتمهای کربن 14 در اختیار داریم.
و بهاینترتیب، محققان میتوانند عمر بقایای یک موجود زنده و یا یک شیء ساخته شده از اعضای موجودات زنده را با تجزیهوتحلیل نسبتِ کربن 14 به کربن 12 مشخص نمایند.
محققان، مقدار کربن 14 را با مقایسۀ میزان تشعشع نمونه، با استفاده از شمارنده و طیفسنج جذب اتمی ذره اندازه میگیرند.
سالیابی که بر اساس کربن 14 دانشمندان به دست میآورند، دقیقاً برابر با سن واقعی شیء نیست؛ اما برای تعیین سن شیء کافی است به چیزی که اصطلاحاً منحنی همسنجی (کالیبراسیون) نامیده میشود مراجعه نمود.
این همسنجی، ازآنرو مهم است که مقدار تولید کربن 14 در لایۀ جوّ در طول زمان تغییر میکند و این کمیت آغازین، مقدار کربن 14 را که میتوانسته است از طرف موجود زنده جذب شود، تعیین میکند. هر چه مقدار کربن 14 در لایۀ جو افزایش یابد، مقدار ممکنی که میتواند توسط موجود زنده جذب شود نیز افزایش مییابد.
منحنی همسنجی، به ما این امکان را میدهد تا این تغییرات را با دقت بالایی در نظر داشته باشیم.
این منحنی با بهرهگیری از انباشت نتایج حاصل از نمونههای مرجع به دست میآید؛ بهعنوانمثال، درختان چندهزارساله و نمونههایی که به ما این امکان را میدهد که هم سن حقیقی و هم سن بر اساس کربن 14 موجود در آنها را بدانیم. انباشت نتایج و نمونههای مرجع، امکان ایجاد این منحنی را فراهم میآورد و با انباشتهشدن مستمر دادهها و اطلاعات، این منحنی اصلاح میشود.
این منحنی به ما این امکان را میدهد که سن واقعی اشیائی را که تا حدود 50 هزار سال پیش میرسند، تخمین بزنیم.
طبیعتاً سالیابی با روش کربن پرتوزا در فسیلی که قدمت آن به میلیونها سال پیش میرسد،کاربردی ندارد و از سایر مواد رادیواکتیویته استفاده میشود؛ اما معیار کلی به همین صورت است.
و بهاینترتیب، میتوان سن سنگوارههایی را که به دهها و صدها میلیون سال پیش میرسند، تعیین نمود.
اکنون به پاسخ این پرسش میپردازیم: «چگونه ثابت میکنیم که فسیل هر لایه، از فسیلهای لایۀ قبلی تکامل یافته است؟»
پاسخ، بسیار ساده است و سید احمدالحسن در کتاب توهم بیخدایی، در پاسخ به برخی از کسانی که از علم زمینشناسی بیبهرهاند، بیان کرده است:
ما لایههای زمین را که برخی بر روی برخی دیگر قرار دارد، در اختیار داریم. آنها را با روشهای بسیار دقیق علمی که خطاناپذیر است، کاوش کردهایم و مشخص شده که لایههای زیرین، قدیمیتر و لایههای بالایی جدیدتر هستند. تفاوت سن این دو، گاهی به صدها میلیون سال میرسد؛
همچنین دریافتیم که لایههای قدیمیتر، دربرگیرندۀ موجودات ابتدایی هستند و هرچه به سمت زمانِ حال حرکت کنیم، در لایهها، موجودات پیشرفتهتر، تکاملیافتهتر و پیچیدهتری دیده میشود؛
بنابراین، نمیتوان گفت که تمام آفرینش، یکباره و یکجا حادث شده است؛ زیرا برخی از این موجودات، صدها میلیون سال پس از برخی موجودات دیگر ظاهر شدهاند؛ بنابراین با استناد به دادههای دقیق علمی، چارهای نیست جز اینکه بگوییم، برخی از این موجودات پس از برخی دیگر آمدهاند و ازدیاد و پیچیدگی در اجسام صدها میلیون سال پس از سادگی پیشینِ آن، حاصل شده است.
سپس با بررسی، تاریخگذاری و مقایسۀ فسیلها که بر اساس علوم دقیقی، همچون کالبدشناسی تطبیقی و با استفاده از جدیدترین ابزار کاوش صورت گرفته، با استناد به دلایل علمی و پژوهشی، مشخص شده است که برخی از آنها نسلهای پیشرفتۀ برخی دیگر هستند؛
پس، اکنون هرکس نتیجۀ این بررسیها و تحقیقات علمی را نپذیرد، چهبسا خواهد گفت: اینها بهطور دفعی و ناگهانی خلق شدهاند، نه با تکامل و در بازههای مختلف زمانی؛ ولی باید توضیح دهد که چرا خدا آنها را در دورههای مختلف آفریده و آنها را بهگونهای قرار داده که گویی برخی از برخی دیگر تکامل یافتهترند. آیا برای این است که بشر را فریب دهد؟ خداوند سبحان از چنین نسبتی به دور است!
بنابراین، مسئله ساده است؛ اینکه این جانداران از یکدیگر تکامل یافتهاند.
ما میتوانیم این موضوع را در آزمایشگاه به بوتۀ آزمایش بگذاریم و با دستکاری ژنها، گونههای جدیدی از جانداران به وجود آوریم.
دلیل سومی که برای تکامل ارائه میدهیم، علم جنینشناسی است: موضوع علم جنینشناسی، مطالعه و بررسی چگونگی تکامل موجودات زنده در مرحلۀ جنینی، یعنی پیش از تولد یا خارجشدن از تخم است.
اگر ما جنین دلفین و جنین یک انسان را در مراحل مشابه از رشد مقایسه کنیم، خواهیم دید که چیزهایی مثل جوانههای بازو و جوانههای پا برای هر دو پدیدار خواهد شد.
در انسان، جوانههای پاها رشد میکنند تا تبدیل به دو پا شوند؛ اما در تیرۀ نهنگها، فقط در یک بازۀ خاص زمانی رشد میکنند و پسازآن متوقف میشوند و اندازهشان در مقایسه با سایر قسمتهای بدن که همچنان به رشدشان ادامه میدهند، از بین میرود.
اگر دلفین را در مراحل مختلف رشد و نموّش مورد واکاوی قرار دهیم، متوجه میشویم که در مراحل اولیه، سوراخ بینیاش بهطور کامل، در قسمت جلویی صورتش قرار دارد، درست مثل همان وضعیتی که برای انسان و یا سایر پستانداران دیگر انتظار داریم.
با ادامۀ رشد دلفین، این دو سوراخ، به سمت بالای سر حرکت میکنند و آنقدر به یکدیگر نزدیک میشوند که گویا فقط یک سوراخ وجود دارد.
تاکنون، دلایلی مبتنی بر حقایق مشاهدهشدۀ متعددی از شاخههای مستقل علمی به دست آوردیم:
علم کالبدشناسی تطبیقی، علم فسیلشناسی و علم جنینشناسی
که اینها همگی دقیقاً یک داستان را برای ما روایت میکنند و همگی آنها در یک نقطه با یکدیگر تلاقی میکنند.
اما آیا این، تمام دلایل است؟ خیر… هنوز دلایل بسیار دیگری وجود دارد… .
تکامل در زنجیرۀ جانداران موجود، آشکار است؛ چه در سطح اندامهای بدن و چه در سطح غرایز؛
اول: در سطح اجزا و ترکیبات اندامها؛ میبینیم که ماهیهای آبششدار از هوای محلول در آب تنفس میکنند؛ همچنین ماهیهای ششدار مانند ماهی Lepidosiren paradoxa میتوانند از هوا تنفس کنند. این یکی از اولین گامهایی به شمار میرود که ماهیها برای زندگی در خشکی طی کردهاند.
برخی ماهیهای ششدار در آبهای کمعمق زندگی میکنند و برخی از این ماهیها تابستان را در سوراخهای گِلی به سر میبرند و خود را با پوششی از ترشح مخاطی میپوشانند تا از بدنشان محافظت کنند. همۀ اینها، گامهایی به سمت تکامل برای زندگی در خشکی است که توانایی تنفس هوای موجود در جَو در این رَوَند به جاندار کمک کرده است.
ماهیهای ششدار -که همچون دیگر ماهیها از طریق آبشش تنفس میکنند- دارای کیسههای هوایی هستند که معمولاً برای شناور شدن ماهی به کار میرود و برای تنفس در هوای جَو تطابق یافته است. این خود، گامی آشکار برای تکامل دو کیسۀ هوایی و تبدیلشدن آنها به دو شش واقعی در آینده، به شمار میرود؛ همانند مهرهدارانی که بهوسیلۀ دو شش خود، از هوا تنفس میکنند.
گروه دیگری از ماهیان به نام «گورامی بالارونده» (Climbing perch یا Anabas testudineus) وجود دارد که میتواند از گلولای بالا برود، بر روی گلولای بخزد، مدتهای مدیدی در خارج از آب و روی گِل به سر ببرد و سپس به آب بازگردد.
اینها واقعاً ماهی هستند و حتی از پوشش آبششهای خود برای خزیدن استفاده میکنند؛ زیرا بالههای آنها برای راه رفتن، بهطور کامل تطابق نیافته است.
حیوان دیگری نیز به نام «گِلخورَک» (Mudskipper) وجود دارد که یک ماهی دوزیست است و با استفاده از بالههای تکاملیافتۀ خود بر روی گلولای راه میرود.
این ماهی از طریق پوست و آبششهای تکاملیافتهاش، هوای موجود در جوّ را تنفس میکند. این حیوان، هم زیر آب و هم روی گلولایِ نزدیک آب زندگی میکند، در آب، تخمریزی میکند و نوزادانش در آب از تخم بیرون میآیند.
این بهروشنی، نشاندهندۀ حرکت ماهی بهسوی زندگی در خشکی و نیز تکامل آن از شنا کردن در آب، به راهرفتن در خشکی است.
بنابراین ما اکنون در زنجیرۀ جانداران موجود بر روی زمین ماهیانی داریم که برای تنفس از هوای موجود در جو تکامل یافتهاند؛ همچنین ماهیهایی که علاوه بر قابلیت تنفس در هوای موجود در جو، برای مقاومت در برابر کمبود و پسرفت آب، تکامل یافتهاند؛
و نیز ماهیانی که میتوانند از هوای موجود در جو تنفس کنند، در مقابل کمبود آب مقاومت نمایند و علاوه بر اینها بر روی گلولای بخزند؛ و ماهیان دیگری که بالههای آنها برای راه رفتن روی گلولای، تکامل یافته است.
تکامل و دگرگونی اندام یا بخشی از حیوان، موضوعی است که به لحاظ علمی ثابتشده است؛ پس، ازنظر علمی باوجود شواهد تسلسل و مراحل تغییر و تحولی که امروزه در دسترس ما قرار دارد، نمیتوان از نبود تکامل دَم زد؛ اما پاسخ اینکه، تکامل مزبور چگونه به وجود آمده، بسیار ساده است؛ شاید دلیل آن، آبهای پر از گلولایی باشد که محل زندگی ماهیها بوده است.
ماهیانی که در این نوع آبها زندگی میکنند با گذشت زمان توسط محیط غربال میشوند، بهگونهای که فقط ماهیان خاصی میتوانند از این غربال رد شوند؛ آنهایی که برخی رگهای خونی در تماس با هوا دارند که همچون کیسۀ هوایی، نقش شش را بازی کند و بتواند بهطور مستقیم از هوا اکسیژن بگیرد.
این محیط همچنان به غربالکردن ماهیان میپردازد تا فقط آن دسته از ماهیهایی که میتوانند با خزیدن بر روی گِلولای، از برکۀ پر از گِلی که زندگی در آن ناممکن شده است، به برکههای بهتر نقلمکان کنند، زندگی و تولیدمثل خود را استمرار بخشند.
فرآیند غربالگری همچنان ادامه مییابد تا نقشۀ ژنتیکی متناسب با این محیط طبیعی تثبیت شود؛ بهعبارتدیگر، ماهیانی که دارای ویژگیهای مناسب برای این محیط هستند باقی بمانند و تولیدمثل کنند و بتوانند با گُذرِ زمان، خصوصیات خود را برای رسیدن به بهترین شرایط، بهبود بخشند؛ و اینچنین سِیر تکاملی به وقوع میپیوندد.
ما همچنین مدارکی در دست داریم که تکامل در سطح غرایز نیز وجود دارد و فقط به اندامها محدود نمیشود:
بهعنوانمثال، میبینیم که مورچههای بردهدار که از بردهها برای خدمترسانی به خود استفاده میکنند، دارای انواع مختلفی هستند. در برخی از این نوع مورچهها، این غریزه بهحدی تکامل یافته است که مورچه حتی برای غذاخوردن و یا مراقبت از نوزادان خود نیز درمیماند و برده، همۀ کارها را عهدهدار میشود؛
از ساخت لانه و مراقبت از نوزادان گرفته تا غذا خوراندن به مورچههای بالغ و حتی گاهی اوقات حمل اربابان خود، به هنگام جابهجایی و حرکت. این در حالی است که در برخی دیگر از مورچهها که این غریزه هنوز تکامل نیافته است، مورچهها فقط در کمکگرفتن و انجام خدمات روزانه از بردهها استفاده میکنند.
برخی دیگر نیز چهبسا بیش از بردهها کار میکنند. این تفاوتها بهروشنی نشان میدهد که در مورچۀ سرخ یا مورچۀ آتشین، غریزۀ بردهداری، غریزهای تکاملیافته است.
از سویی دیگر با جاریبودن قانون تکامل عام کیهانی بر زندگی زمینی، دلیل دیگری بر تکامل در دست داریم؛
در سطح کیهان بهعنوان یک کُل، ملاحظه میکنیم که -طبق نظریۀ انفجار بزرگ- هستی از شکل بسیار سادهای آغاز شد، سپس با طیکردن مسیر ازدیاد و پیچیدگی، این مواد انبوه، ستارگان، سیارات و کهکشانها از یک نقطۀ آغازین یا از یک تَکینِگی پدید آمد.
به خواست خدا در قسمتهای آتی، این آفرینش را تشریح خواهیم کرد و خواهیم دید که طبق شواهد بهدستآمده از رصد ستارگان و با پیادهسازی قانون اثر داپلر بر این نتایج، هستی در حال انبساط است و کهکشانها نیز با شتاب در حال فاصلهگرفتن از یکدیگر هستند؛ علاوه بر این، بهطور پیوسته ستارگان، سیارات و کهکشانهای جدیدی ایجاد میشود؛
بنابراین، هستی در حال کثرت، ازدیاد و انبساط است و این فرآیند شتابان، بهگونهای مستمر، هم در گذشته و هم در زمان حال، صورت گرفته و میگیرد. زندگی زمینی، بخشی از این هستی به شمار میرود و از همین رو، مانعی وجود ندارد که تکاملِ گامبهگام کیهانی نیز بر آن حکمفرما باشد؛ به این صورت که از نقطۀ شروعی بسیار ساده آغاز شده و بهتدریج به سمت کثرت و پیچیدگی سوق یافته باشد.
این سخن علاوه بر اینکه با دانش امروزی سازگار است، با عقیدۀ درست دینی در موضوع آفرینش و نیز با سنت خدا که تبدیل و تغییری در آن راه ندارد، همخوان است؛ چراکه آسمانهای هفتگانه و وجود ممکن یا عموم مخلوقات از منتشرکنندۀ اولیۀ سادهای به وجود آمده و پسازآن افزوده و پیچیده شده است؛
مثلاً ما هرچه از مبدأ وجود -از مَنظر شناختی- دور شویم، میبینیم که موجودات کثرت مییابند و پیچیده میشوند و تفاوت بین موجودات نیز بیشتر میشود. آسمان ششم در قیاس با آسمان هفتم پیچیدهتر و دارای کثرت بیشتری است؛ همینطور آسمان پنجم در مقایسه با آسمان ششم و … به همین صورت. اگر وضعیت آسمان جسمانی (آسمان فیزیکی یا دنیوی) را نیز بهطور جداگانه بررسی کنیم، درمییابیم که طبق نظریۀ انفجار بزرگ، از صورتی ساده آغاز شده و سپس به سمت کثرت و پیچیدگی حرکت کرده است؛ پس چه مانعی وجود دارد که همین قانون هستی (که میتوان آن را سنت الهی تغییرناپذیر نامید) بر زندگی زمینی نیز حاکم باشد و حتی بهمقتضای تبدیلناپذیر بودنِ این سنت، باید گفت که حتماً و قطعاً زندگی زمینی نیز به همین صورت تکوین یافته است؛ بنابراین، آغاز آن بسیار ساده بوده، سپس، از آن شروعِ ساده، به سمت کثرت و پیچیدگی روی آورده است؛ همانطور که این، سنت خدا در آسمانهای هفتگانه و آسمان جسمانی (فیزیکی) است.
این ادعا، درست نیست که برخی میگویند جهان فیزیکی (جسمانی) به سمت ازهمپاشیدگی و بینظمی در حرکت است و از همین رو، زندگی زمینی هم که از همین قوانین کیهانی تبعیت میکند، باید بر این منوال باشد و چنین میپندارند که بهاینترتیب قانون تکامل یا نظریۀ تکامل را باطل کردهاند. این اشکال حقیقتاً ساده و پیشپاافتاده است؛ زیرا حتی اگر ما فرض بگیریم که در حال حاضر، هستی به سمت ازهمپاشیدن حرکت میکند (با وجود اینکه جهان در مرحلۀ جوانی خود قرار دارد) به آن معنا نیست که آغاز آن پیچیده و گوناگون بوده، بلکه به لحاظ علمی ثابت شده که شروع هستی، ساده بوده و از انفجار بزرگ پدیدار شده، سپس بهتدریج پیچیده شده است؛ از همین رو، این مطلب خللی به صحت نظریۀ تکامل وارد نمیکند؛ چراکه حتی اگر فرض شود حیات زمینی در پایان به ازهمپاشیدگی و بینظمی برسد ـزیرا اگر بهعنوانمثال، فرجام حرکت آن در یک بازۀ زمانی، به سمت ازهمپاشیدگی باشدـ به معنای این نیست که آغازش پیچیده و گوناگون بوده است. ممکن است در ابتدا بسیار ساده بوده، مثلاً از یک سلول پدید آمده باشد، ولی سپس فراوانی، پیچیدگی و زندگیهای گوناگون به دست آمده باشد؛ سپس این کثرت و پیچیدگی به سمت انقراض و نابودی حرکت کند. در انسان نیز همینگونه است: در ابتدا، حیاتش از یک سلول ساده در رحم مادر شروع میشود، سپس تکثیر مییابد، پیچیده میشود، رشد میکند، بزرگ میشود، به مرحلۀ جوانی میرسد و پسازآن، رو به انحلال میرود، نحیف میشود و سرانجام میمیرد.
دلیل دیگر برای تکامل : پسگشت یا تحلیلرفتن و ازدستدادن اندامها
پسگشت یا تحلیلرفتن و ازدستدادن اندامها که در برخی حالات، آثار آن تا حدودی قابلمشاهده است، دلیل دیگری برای اثبات تکامل به شمار میرود؛ چراکه این وضعیت، نتیجۀ فرآیند تکامل است و ازبینرفتن عضو یا بروز دگرگونی در آن، به دلیل ازبینرفتن فایدۀ عضو یا تبدیلشدن آن به فایدهای دیگر روی میدهد.
ازجمله مثالهای این پسگشت:
در برخی مارها، پاهای تحلیلرفتهای وجود دارد. در برخی پرندگان نیز بالهایی است که اینچنین هستند؛ زیرا از آنها برای پرواز استفاده نمیشود. این موضوع بهویژه در برخی مرغان ماهیخوار -که در شیرجهزدن در آب و فرورفتن در اعماق نسبتاً زیاد آب تبحر دارند- دیده میشود؛ تا از این طریق، حیوان بتواند راحتتر غذایش را از ماهیها به دست آورد.
اندام متروک یا کورشده، مانند چشم، در ماهیان کورِ درون غارها.
دلیل این تحلیلرفتنها آن است که از یکسو اندام موردنظر، مورداستفادۀ حیوان نیست و از سوی دیگر برای حیوان، هزینه به همراه دارد؛ مثلاً چشم ماهیان کور درون غارها، بیفایده و یا کمفایده است؛ چراکه ماهی در تاریکی زندگی میکند، درحالیکه هزینۀ بازنگهداشتن چشم بینا، بالاست؛ زیرا بهطور مستمر به انرژی نیاز دارد.
هنگامیکه چشم، باز باشد و به کار برده شود، همچون دیگر اعضای بدن انرژی مصرف میکند و درنتیجه، جاندار به غذای بیشتری نیاز دارد و برای بقا و تولیدمثل بیشتر، باید بیشازپیش با دشواریهای زندگی روبهرو شود؛ بهاینترتیب هرچه فایدۀ اندامی که پیشتر تکامل یافته است کمتر شود، گونۀ حیوانی میکوشد خود را بهتدریج از آن خلاص کند، خواه از طریق فروکاستن از آن باشد و یا از طریق پوشاندن عضو با پوست؛ و این وضعیت هنگامی صورت میپذیرد که جهشهای مناسب آن فراهم باشد.
حیواناتی که از جهش ژنتیکی مناسب بهرهمند شوند، از این عضو، خلاص میشود و جسم آنها کممصرفتر خواهد شد و درنتیجه، بهتر میتوانند باقی بمانند؛ زیرا میتوانند به غذای کمتر بسنده کنند. در هنگام کمیابشدن غذا، محیط، آن دسته از جاندارانی را که برای بقا تواناتر باشند، برمیگزیند. بهاینترتیب، در گونۀ حیوانی، تغییر و تحول رخ میدهد که البته این تغییر بهتدریج و آرامآرام صورت میپذیرد؛ همانطور که در تکامل، همواره همینگونه بوده است.
از طریق مشاهدۀ اکوسیستمهای جدا افتاده و وجود سیستمهای حیاتی متفاوت در آنها نیز، میتوان دلیل دیگری برای اثبات تکامل ارائه داد؛
هنگامیکه حیات ـهمانطور که در برخی جزیرههای جدا افتاده از دیگر مناطق جهان دیده میشودـ بهصورت مستقل تکامل مییابد، گونههایی از زندگیهای مختلف پدید میآید که معمولاً با زندگیهای جاری در دیگر مناطق متفاوت است. این نکته، بر اهمیت انتخاب طبیعی و نیز بهروشنی بر تکامل دلالت دارد. این وضعیت در کیسهداران استرالیا و حیوانات بومی ماداگاسکار ـمانند جانور فوساـ که فقط در این مناطق یافت میشوند و نه در جاهای دیگر، دیده میشود.
اگر حیات زمینی، نتیجۀ تکامل و انتخاب طبیعی نبود، نباید در مکانهای جدا افتاده، انواع حیواناتی زندگی میکردند که فقط در همین مکانها یافت میشود. تنها دلیل منطقی و معقول برای این پدیده، آن است که در این مناطق، زندگی بهگونهای مستقل از دیگر نقاط زمین تکامل یافته است؛ به همین دلیل، حیات در آنجا مسیر خاص خودش را پیموده است و ازآنجاکه جانداران این مناطق، در یک ناحیه محاصره شده و با موانع طبیعی مثل اقیانوسها روبهرو هستند، نمیتوانستهاند این اماکن را ترک کنند و به جاهای دیگر زمین بروند.
از وجود صفات ناهمسان در برخی جانداران نیز میتوان بهعنوان دلیلی دیگر برای اثبات تکامل نام برد؛
مانند مزاحمت پرندۀ کوکو (فاخته) در آشیانۀ پرندگان دیگر و تخمگذاریاش در آَشیانۀ آنها و عوضکردن شکل تخمها در راستای فریبدادن پرندۀ میزبان از دلایل وجود تکامل زیستی است؛ به همین ترتیب پیشرفت و دگرگونی جوجۀ کوکو، ابزاری برای زندهماندن در اختیارش قرار داده است. جوجۀ کوکو حفرهای در پشتش دارد که او را در ادامۀ زندگی یاری میرساند؛ چراکه با آن میتواند دیگر جوجهها و تخمها را از لانه بیرون بیندازد؛ تا تنها خودش از غذا بهرهمند شود و پرندۀ صاحب لانه بتواند از او مراقبت و پشتیبانی کند؛ بهویژه با توجه به این اینکه در برخی موارد، جوجۀ کوکو بسیار بزرگتر از والدین میزبان خود است. اگر دیگر تخمها و جوجهها در آشیانه باقی بمانند، جوجۀ کوکو زنده نمیماند؛ زیرا اگر در لانه، رقیبی برای او وجود داشته باشد، غذایی که والدین میزبان ریزنقش فراهم میآورند، برای زندهماندن و رشد این جوجۀ تنومند کفایت نمیکند.
اما در اینجا یک ملاحظۀ مهم وجود دارد که باید به آن توجه داشته باشیم؛ اینکه ما میگوییم پرندۀ مزاحم، تخمهایش را تکامل میبخشد به این معنی نیست که خود او این عمل را انجام میدهد؛ بلکه منظور این است که پرندۀ مزاحم، تخمهای خود را به صورتی درمیآورد که بیشترین شباهت را به تخمهای پرندۀ میزبان داشته باشد و بهعبارتدیگر، تخمهایی که میزبان آنها را میپذیرد. برخلاف پرندگانی که تخمهایشان متفاوت است و پرندۀ میزبان آنها را نمیپذیرد و درنتیجه، نمیتوانند ژنهای خود را به نسل بعد منتقل کنند، کوکوها در انتقال ژنهای خود به نسل بعد موفق هستند و بهاینترتیب دگرگونی و تغییر شکل تخمگذاری در پرندگان ادامه مییابد.
اهلیکردن و اصلاح نژاد نیز ازجمله دلایلی است که برای اثبات تکامل در اختیار داریم؛
اهلیکردن و اصلاح نژاد عبارت است از فرآیند تکامل مصنوعی که توسط انسان صورت میپذیرد. انسان، مجموعهای از برخی حیوانات را که دارای ویژگیها و قابلیتهای خاصی هستند، برمیگزیند و ویژگیهای برتر را انتخاب و آنها را از طریق تکثیر این حیوانات که دارای آن ویژگی برتر هستند پایدار میکند؛ اما او ازدیاد نسل حیواناتی را که دارای ویژگیهای ناخوشایند و نامطلوب هستند، انجام نمیدهد؛ بهاینترتیب، با گذر زمان، دامها از ویژگیهای موردپسند دامدار بهرهمند و از صفاتی که او نمیپسندد، خلاص میشوند. این موضوع برای فرد دامدار -بهعنوانمثال- واضح و روشن است؛ بهاینترتیب میتوان تصور کرد که این روش در بستر زمان، به پیدایش انواع مرغهایی که دارای ویژگیهای دلخواه هستند، یا انواع سگهایی که در اندازه، شکل و حتی مقدار خشونت متفاوت هستند، و نیز انواع کبوترها و سایر موارد منجر شود.
فرآیند تثبیتِ ویژگیهای مطلوب در پرورش حیوانات، منوط به رویدادن جهشهای مفیدی است که از دید پرورشدهنده، برخی گونههای دام را از دیگر گونهها برتر مینماید. البته اکنون و به دنبال پیشرفت علم ژنتیک، میتوان جهشهای مفید را در آزمایشگاه و بر اساس نیاز، شبیهسازی و سپس آنها را بهعنوانمثال در یک گلۀ دام، پیادهسازی و تکثیر کرد.