قسمت چهارم
تکامل ، یک حقیقت علمی است … مانند گردش زمین به دور خورشید
چهبسا مهمترين نکتهای که میخواهیم از قسمتهای پیشین به دست آوریم، شتابنکردن در دادن حکم دربارۀ یک نظریۀ علمی ثابتشده با دلایل و برهانهای علمی است؛ با این تصور که با متن دینی در تعارض است.
این طرز تفکر باید در طول این قسمت در ذهن ما باقی بماند؛ چراکه ما مبحثی علمی را موردبحث و بررسی قرار خواهیم داد که برخی بهغلط تصور میکنند که این مبحث وجود خداوند سبحان و متعال را نفی میکند؛ درحالیکه این مبحث، فقط از سویی با تصور نادرست و سطحی از رویکرد خلقت، و از سوی دیگر با فهم يا تأويل نادرست متن دينی ثابتشده، در تعارض است.
سيارۀ ما زمين، …….
انواع موجودات زندۀ موجود در سيارۀ زمين به 7/8 میليون نوع از گياهان، پرندگان، خزندگان، پستانداران، حشرات و … تخمین زده میشود و دستهبندی آنها بسیار دشوار است؛ چراکه همواره و بهطور مستمر گونههای جديدی آشکار و انواع ديگری منقرض میشوند.
اعتقاد بر این است که زندگی در حدود 8/3 تا 4 ميليارد سال پیش بر روی زمين پديد آمده است!
عدهای معتقدند که تمامی این گونهها به «دست خداوند» خلق شدهاند؛ یا بهصورت یکباره، یا به دفعات. برخی ديگر گمان میکنند، اين موضوع ارتباطی با وجود خداوند ندارد؛ و برخی دیگر تصور میکنند اين رخداد بهتدریج و جزءبهجزء بهوسیلۀ تکامل به انجام رسیده است.
ادلۀ علمی امروزی برای فهم این گوناگونی موجودات ساکن بر روی زمين، چه ارمغانی برای ما به همراه دارد؟
چهبسا در نگاه اول، تصور اینکه بین همۀ موجودات زنده، وجه تشابهی وجود دارد، برای ما دشوار باشد.
اما بهعنوانمثال با مقايسۀ اندامهای بزرگ حیوانات، وجه تشابه دوری، آشکار میگردد.
اندامهای بزرگی از بدن انسان، گربه، ماهی و خفاش را ملاحظه کنيد. بال خفاش و بالههای ماهی
متشکل از همان استخوانهای موجود در دست انسان و دست گربه است، تقریباً همان تعداد،
در همان مکان، و با همان مفاصل؛ که برخی از آنها در این حيوانات، متناسب با وضعیتشان، حرکتی ندارند.
این استخوانها، بزرگتر، کوچکتر و گاهی چسبيده به هم هستند؛ اما واقعاً شبیه به هماند. در
قورباغهها، خزندگان، پستانداران و … نیز به همین شکل است.
اين تشابه بزرگ، در قرون اخیر، دانشمندان را بهسوی پرسش از علت آن سوق داده است.
بیایید به قدمت اين پرسش پِی ببریم…
بر اساس برخی پژوهشها، جاحظ الکنانی (776ـ768) اولين زيستشناس و فيلسوف اسلامی بود که دربارۀ تنازع بقا، انتخاب طبيعی و تأثير محيط طبيعی در کتابش «الحيوان» که در قرن هشتم ميلادی به نگارش درآورده، سخن رانده است.
Conway Zirkle (1941). Natural Selection before the “Origin of Species”, Proceedings of the American Philosophical Society 84 (1), p. 71-123.
سپس در قرن دهم برادران صفا در رسالههایشان، تصوری از کيفيت تکامل انواع را به نگارش درآوردند؛ از ماده به بخار، سپس به آب، و پس از آن به کانی و سپس به گياه، و از گياه به حيوان، از حيوان به نخستیها، و در نهايت به انسان میرسد.
اولين کسی که اقدام به ردهبندی زيستی بهصورت جنسـنوع نمود، دانشمند سوئدی «کارل لينيوس» (carl Linnaeus) در قرن هجدهم بود؛ بهطوریکه اقدام به دستهبندی هزاران نوع از حيوانات و گياهان به شکل تنازلی از دید خودش از بالا ـانسانـ تا پایین ـجانداری پَستـ نمود.
دانشمند زيستشناس فرانسوی «جورج لوئیس لکلرک» (Georges-Louis Leclerc, comte de Buffon) به تحول معتقد بود و چنین باور داشت که تمامی حيوانات، تنزّلیافتۀ مجموعهای از حيوانات بالادستی هستند و انسان در بالاترین نقطۀ هرم قرار دارد؛ و بهعنوانمثال ميمون، انسانِ تنزّليافته است، و الاغ چيزی جز اسب تنزّليافته نيست و به همین ترتیب تا آخر …!
سپس «جورج کوویِر» (Georges Cuvier) در همان دوران، کالبدشناسی تطبیقی را با توجه به عضوهای بزرگ بنیان نهاد؛ او به تکرار عملیات آفرینش پس از تخریب اعتقاد داشت و از مخالفان سرسخت نظريۀ «ژان باتيست لامارک» (Jean-Baptiste Lamarck) در تکامل بود.
لامارک در سال 1800 نخستین نظريۀ تکاملی را ارائه داد. طبق نظريۀ او حيوانات با تواناییهایی که دارند در طول دورۀ زندگیشان اعضای بدن خود را بهگونهای تغيير میدهند که با محيط اطرافشان سازگار باشد؛ و بهناچار و بهطورمعمول، اين تغيير، تکرارشونده است؛ و اینطور نيست که موجود، آن را بخواهد، یا بر خود مقرر کند. سپس درنهایت، این تغییر برای نسلهای بعدی، به ارث گذاشته میشود.
همچنين لامارک معتقد بود که زندگی با موجوداتی ساده شروع شده است که فقط زادۀ قوانین فیزیکی بودهاند؛ اما پیچيدهشدن، نتيجۀ تعامل با محيط و سازگار شدن با آن است؛ برحسب ضرورتی که پیشتر گفته شد.
بنابراین به عقیدۀ «لامارک» شتر خودش را به کوهان مجهز کرد تا توانايی ذخیرهکردن آب و زندگی در صحرا را داشته باشد!
و مثال معروف او در این مبحث، زرافه و گردن درازش است.
برای اینکه آنچه لامارک تصور میکرد را شرح دهیم…
لامارک معتقد بود که اصل زرافههای امروزی، گیاهخوارانی با گردنهای معمولی بوده است؛ همچنين او تصور میکرد به هر دلیلی اين حيوانات خود را در مکانی میدیدهاند که در آن علوفه، کم و کمتر میشده.
سپس تعداد درختان کوتاه کم شد و آنها برای آنکه بتوانند به برگها و شاخههای بالاتر برسند، شروع به کشیدن و بلندکردن گردنهای خود کردند و در نتیجه گردنهایشان در ابتدا چند سانتيمتری بلندتر شد… به نظر لامارک اين ویژگی به فرزندان آنها که با گردنهايی درازتر از پدرانشان متولد شدند، منتقل شد؛ و بهمرور در اینچنین وضعیتی گياهخواران به کشیدهتر کردن گردنهایشان ادامه میدهند؛ چراکه در هر مرحله درختانی که میتواند در دسترسشان باشد کمتر میشود….
بهاینترتیب بلند شدن گردنهای اين حيوانات از نسلی به نسل ديگر ادامه پیدا کرد، تا آنجا که گردنهایشان بهاندازۀ زرافههایی که امروزه میبینیم، دراز شد…
بهطور خلاصه، ازنظر لامارک، اعضا و اندامهای بدن حيوانات در طول زندگیشان با توجه به محيطی که در آن زندگی میکنند، دگرگون، و اين تحول و دگرگونی از طریق وراثت منتقل میشود.
اما اين نظريه در قسمت انتقال صفات بهدستآمده اشکال بزرگی دارد!
اگر از دید حرفهای به آن نگاه کنیم، يعنی بهعنوانمثال ورزشکاری که عضلاتش با تمرين ورزیده و قوی میشود باید اين صفت را به نسل بعدی منتقل نماید؛ پس او باید فرزندانی با عضلاتی قویتر داشت باشد… ولی این چیزی نیست که ما مشاهده میکنیم! به همین دلیل نظريۀ لامارک پيروزی بزرگی به دست نیاورد!
اما ایدۀ تکامل و دگرگونی گونهها تأثیر فراوانی در دانشمندان بر جای گذاشت. ازجملۀ این دانشمندان، دانشمند بریتانیایی چارلز داروین است که در قرن نوزدهم میزیست.
چارلز داروين Charles Darwin
(1882ـ1809) انگلستان
طبیعتشناس، زمينشناس و کاشف تکامل طبيعی
دانشمند تاريخِ طبيعی بريتانيايی (چارلز داروين) از سال 1825 تا سال 1831 سوار بر کشتی بيگل beagle به سفر دريایی رهسپار شد.
سفری که 5 سال طول کشید و او را به آفريقا، استراليا، آمريکای جنوبی و بهخصوص به جزایر گالاباگوس (archipelle de galapagos) کشانید؛ جایی که دید چگونه حيوانات گونهگون شده و هر یک در جزيرهای از جزيرههای گالاباگوس با محيطشان سازگار شدهاند.
داروین اقدام به بررسی و مشاهدههای گستردهای از مجموعهای از انواع حيوانات نمود و در میان پرندگان توصیف به خصوصی از «مرغ چهچههزن» (pinson) ارائه داد.
برای داروين واضح بود که همگی آنها به خاستگاه یکسانی بازمیگردند و بر اساس نوع غذای موجود در جزيرهای که در آن زندگی میکنند و
بر اساس شرایط محیطیشان، اختلافاتی در بینشان مشاهده میشود.
بهعنوان مثالی از مثالهای بسیار: مرغهای چهچههزن در جزيرههايی که در آنها دانههایی بزرگ وجود دارد، منقارهای بزرگتری دارند….
از سوی ديگر، داروين در مسیر بازگشت خود، کارهای پرورشدهندگان حيوانات را ديد که برای اصلاحکردن، حیوانات پستتر را با حیوانات بهتر ترکیب میکنند؛ بنابراین داروين این نظریه را پیشنهاد و از آن دفاع نمود: طبيعت، همان عاملی است که افرادِ با سازگاری بيشتر و با توانايی بيشتر برای زندگانی در محيط خود را انتخاب میکند؛ و اين همان چیزی است که او آن را «انتخاب طبيعی» نامید.
و تقریباً پس از 20 سال از این ایده، در سال1859 کتاب مشهورش «خاستگاه گونهها» را منتشر کرد.
کتاب داروين، ایدهها و افکار پیشین در خصوص خاستگاه گونهها را دگرگون نمود. باید اشاره شود که داروين با لامارک در وجود داشتن تکامل گونهها و تغيير بهمرورزمان، همنظر بود؛ اما در مورد عِلَل و اسباب این تکامل، بهکلی با او مخالف بود.
ازنظر چارلز داروين، افرادی از یک نوع معين با اختلاف کمی متولد میشوند (مثلاً با کمی اختلاف در اندازه، يا با اندکی اختلاف در شکل منقار)؛ این همان «تمایز» است.
طبیعتاً داروین در آن زمان علت اين اختلافات را نمیتوانست بداند؛ ولی امروزه ما میدانيم که جهشهای ژنتیکی علت اين اختلافات است.
پس از آن، طبيعت، افراد سازگارتر با محیط زندگی خود را انتخاب يا غربال میکند. این همان «انتخاب طبیعی» است.
و در ادامه، اين صفات به فرزندانی منتقل میشود که صفات پدرانشان را به ارث میبرند و در این صفات با یکدیگر تمایز نیز دارند؛ و اين همان «وراثت» است.
و «تمايز + انتخاب + وراثت» قطعاً «تکامل» را نتیجه میدهد.
مثلاً برای زرافههای مثال ما
اجداد زرافهها ـاز دید داروينـ گیاهخوارانی بودند که از برگها تغذيه میکردند و گردنهایی با طول عادی داشتند. سپس خودشان را به هر علتی، در محیطی میيابند که شامل درختانی با برگهایی با ارتفاع بالاتر است. تا اينجا داروين با لامارک همعقیده است؛ اما طول گردنهای اين حيوانات با یکدیگر متفاوت است. گردن برخی از آنها از برخی ديگر بلندتر است و اين همان تمايز موجود در صفات است.
و در محیطی که شامل درختان بلند است، حيواناتی که با گردنهای طولانیتری متولد میشوند، با محيطشان سازگاری بیشتری خواهند داشت؛ زیرا دسترسی آسانتری به غذا خواهند داشت و بر زندگی و منتقلکردن صفت دراز بودن گردن به نسل بعد، تواناتر خواهند بود.
اما آنهایی که گردنهايشان کوتاهتر است بهزودی خواهند مرد؛ زیرا نمیتوانند به غذا دست یابند و بهعبارتدیگر نمیتوانند به کوچکترهایشان غذا برسانند و درنتیجه آنهایی که گردنهايشان از سایر اعضای این مجموعه کوتاهتر است، منقرض خواهند شد.
و به همین صورت نسل پس از نسل توسط محیطی که چنین شرطی را حاکم میکند، انتخاب از میان گردنهایی با طول بيشتر صورت میگيرد؛ و اين همان انتخاب طبيعی است.
پس زرافههای با گردن بلندتر، تغذيۀ بهتری خواهند داشت و درنتیجه زنده میمانند، جفتگیری میکنند و آسانتر از دیگران، بچهدار میشوند، و زرافههای با گردن کوتاهتر کمکم منقرض خواهند شد.
و ازآنجاکه طول گردن، یک «صفت ژنتیکی» است و مثل پرورش اندام، یک صفت اکتسابی نيست (اين خصوصیت پس از داروين کشف شد)
اين صفت ژنتیکی به نسل بعد منتقل میشود؛ و اين، همان وراثت است.
و درنهایت، اين دگرگونی، برای هر نوعی که گردنش بهتدریج بلندتر میشود، عمومیت مییابد؛ و ازآنجاکه اين تغییر برای صدها و هزاران نسل تکرار خواهد شد، اینگونه به حیواناتی با گردنهای بسیار بلند منتهی میشود؛ همانطور که به شکل امروزیِ آن میبینیم.
چارلز داروين در زمان خود، ابزار تحليل ژنتیکی در اختیار نداشت تا تحقيقات خود را استوار کند؛ چراکه پیشرفت علم ژنتیک همان عاملی بود که در نيمۀ اول قرن بيستم به اثبات نظريه تکامل کمک کرد و روزبهروز بر دلایل آن افزود.
دلیلآوری بر صحت نظريۀ تکامل بهوسیلۀ ژنها، درست مثل دلیلآوری بر گردش زمين به دور خورشيد با کمک تصویرهای ماهوارههاست.
مثالی دیگر: تغيير رنگ پروانهها از سفيد به سياه درنتیجۀ انقلاب صنعتی است؛ بهاینترتیب که در ابتدا پروانهها از رنگ سفيد برای مخفیشدن بر پوست درختان سفید، سود میبردند. بهاینترتیب پرندگان آنها را نمیديدند.
هنگامیکه انقلاب صنعتی در اروپا رخ داد، پوست درختان در برخی از مناطق صنعتی، به سياه متمایل شد و اين در نتيجۀ آغشتهشدن با زغالسنگ بود. درنتیجه پروانههای سفيد برای پرندگان آشکار شدند؛ درحالیکه پروانههای جهشیافته که به رنگ تيره متمایل شده بودند، میتوانستند مخفی شوند و زندگی کنند.
بهاینترتیب رنگ پروانهها طی مدتزمانی نهچندان طولانی تغيير يافت؛ زیرا دورۀ زندگی پروانهها کوتاه است و این تغییر به مدتزمان طولانی مثلاً میلیونها سال نیاز ندارد، بلکه زمانی نسبتاً کوتاه کفایت میکند برای آنکه صدها و هزاران نسل بگذرد و تکامل بيولوژيکی حاصل شود.
مثالی دیگر: انسان اروپايی به اجدادی با پوست تیره (سياه) بازمیگردد. بااینوجود، امروز مشاهده میکنیم که پوستش سفيد است، و در جنوب اروپا نسبت به شمال آن، کمتر سفید است.
علت آن است که طبيعت، اندامهای برتر را برمیگزيند؛ اما علت برگزيدهشدن پوست سفيد توسط طبیعت، میتواند بهسادگی توسط «ويتامين D» باشد که لازمۀ درستشدنش عبور نور خورشید از میان پوست است. پوست تيره از عبور نور خورشید جلوگیری میکند یا از شدت آن میکاهد. در اروپا که نور خورشيد کمتر است، تیرهپوستها در معرض کمبود شدید «ویتامین D» قرار میگیرند که عاملی برای تهدید زندگی و تولیدمثل است.
بهاینترتیب بقای اصلح ادامه پیدا میکند؛ و ازآنجاکه تمايز در رنگ پوست (يا رنگدانه) حتماً وجود دارد، پس برگزیدهشدن پوست روشن در محیطی که نور خورشید کم است، بقای صاحبش را فراهم میکند؛ و بهاینترتیب، عمليات غربالگری حتمی نسلبهنسل ادامه پیدا میکند تا آنکه پوست به رنگی مناسب برای محيط برسد. همين روند بر اندازۀ بينی، قد و صفات دیگر نیز صادق است.
مثالی ديگر: در بین حيوانات درنده، گرگ ـبهعنوان نمونهـ مانند ديگر موجودات زنده در تمام خصوصیتها از دیگران متمايز میشود؛ اگر گرگها در محیطی باشند که در آن درندگان از سرعت بالایی برخوردار باشند، گرگهايی که پاهای کوتاه و سرعت کمتری دارند در این محیط از گرسنگی تلف میشوند و درنتیجه صفات خود را برای نسل پس از خود به ارث نمیگذارند.
پس با گذر زمان و انتخاب طبيعی، گرگهايی که پاهايی بلند دارند و سريعتر هستند در اين محیط شکل میگیرند؛اما در محیطی دیگر، مثلاً قطب، فقط گرگهای سفيد باقی میمانند؛ زیرا شکارها گرگ تيره را میبينند؛ پس او توانايی صيد غذایش را نخواهد داشت و از گرسنگی خواهد مرد؛ و بهاینترتیب گرگهایی که رنگ پوستشان سفید است آرامآرام برگزيده میشوند. حتی شکارها نيز با همان روند تغییر میکنند.
بهعنوانمثال پوست خرگوشها سفید میشود تا در مخفیشدن برایشان سودمند باشد. شاید اگر رنگ پوست خرس قطبی سفید نبود، نمیتوانست غذایش را شکار کند. این ویژگی در مخفیشدن به او کمک شایانی میکند؛ درنتیجه شکارهایش بهآسانی او را نمیبينند. اين رنگ سفيد در یک شبانهروز به دست نیامده است؛ بلکه گریزی نيست جز آنکه حاصل روندی تکاملی باشد؛ درست مثل روند تکامل پروانههای انقلاب صنعتی.
هردوی این مثالها، وقتی جهشهای ژنتیکی، انتخاب مناسب برای بقا و انتقال صفت را فراهم آورند و به طریق دیگری نیز استوارسازی آن صورت پذیرد، به دست میآیند؛ اما مدتزمانی که به طول انجامیده تا خرس قطبی از خرس قهوهای تکامل يابد تقریباً 150هزار سال بوده است و اين زمان، از مدتزمانی که پروانههای انقلاب صنعتی احتياج داشتند، بسیار بیشتر است؛ و علت این اختلاف همانطور که پیشتر گفته شد، بلندی یا کوتاهی طول عمر حيوان است.
اما چگونه صفات ژنتیکی با وراثت منتقل میشود؟
بر بستر چيزی که «دئوکسی ریبو نوکلئیک اسید» نامیده میشود و به «دی ان ای» (DNA) معروف است.
برای روشنتر شدن مطلب:
بدن همۀ موجودات زنده یعنی گياهان، حيوانات و انسان از طريق دستورالعملهایی ساخته شده است که در همۀ سلولهای او درون کروموزومها قرار دارد.
کروموزوم از دو سطر طولانی مرتبط با یکدیگر ايجاد شده است که هرکدام از آنها را دئوکسی ریبونوکلئیکاسید «DNA» میناميم که اطلاعات و دستورالعملهای ژنها را در خود دارد.
اين ژنها، همان عواملی هستند که صفات را معین میکنند؛ بهعنوانمثال برای انسان اين ژنها همان عواملی هستند که اطلاعاتی برای شکلگرفتن چشمهای آبی يا سياه يا قهوهای را در خود دارند. ژنهای ديگری نحوۀ شکلگیری سفيدی چشم را به سلولها ارائه میدهند.
در گياهان، ژن يا مجموعهای از ژنها وجود دارند که اطلاعات و دستورالعملهای لازم برای شکلگیری برگها و درختان را به سلولها ارائه میدهند…
وقتی اين ژنها را از نزدیک مشاهده کنيم، میبینیم که آنها از عناصر شيميايی تشکیلشدهاند؛ از چهار نوع عنصری که «نوکلئوتید» ناميده میشوند، که از حروفی مثل زبان ما يا دو حرف زبان کامپيوتر (0 و 1) تشکیل شدهاند… اما اين زبان (زبان ژنها) از 4 حرف A T G C تشکيل شده است و با زنجیرهای از این حروف پشت سر هم، کلمات را خواهیم داشت و درنتیجه ژنها متفاوت خواهند بود؛ چه موجود زنده یک انسان باشد، یا حیوان و یا یک گیاه.
بنابراین ژنها عبارتاند از زبانی که نقشهای را تعریف میکنند، و وقتی اجرای آن تمام شده باشد، موجود زنده شکل میگيرد و هنگامیکه اجرای قسمتی از آن تمام شده باشد، بخشی از موجود زنده شکل میگيرد؛ بهعنوانمثال در هر سلول انسانی، نقشۀ ژنی یکسانی وجود دارد؛ اما وقتی بهصورت جنين در شکم مادرش است، زمانی که ساخت کبد مدنظر باشد، قسمتی از اين نقشه پیاده و کبد ايجاد میشود، و وقتی ساخت قلب مدنظر باشد، بخش ديگری از اين نقشۀ ژنتیکی، عملياتی و قلب ایجاد میشود و همین عمل برای غدهها نیز صورت میگیرد.
میتوان تصور کرد که ژن جدید در مجموعۀ ژنتیکیِ منتشرشده در زمين به روشهای مختلفی ظاهر میشود:
اول: زمانی که جهش در حین عملیات نسخهبرداری ژن صورت میگيرد و يکی از نوکلئوتيدها با نوکلئوتید ديگری جایگزین يا يکی از حروف چهارگانه بهجای ديگری منتقل میشود و ترتیب حروف ژن تغيير پيدا میکند، کلمۀ جديدی حاصل میشود؛
بهعنوانمثال: اگر ژنی داشته باشیم که ترتیب حروف آن اینگونه باشد(AAAGCCCTGCCC) و جهشی صورت بگيرد و يکی از
حرفهای A به حرفی دیگر مثلاً G تبدیل شود، ژنی جديد پديد خواهد آمد که ترتیب حروف آن اینگونه است (AAGGCCCTGCCC).
دوم: زمانی که جهش ژنتیکی نتيجۀ جداشدن برشی از ژن باشد؛ قسمتی از ژن، يا یک ژن کامل یا حتی بيشتر از يک ژن.
سوم: توليد ژنهای جديد در حین روند تولیدمثل جنسی، در نتيجۀ دادوستد ژنهای کوچکِ بين دو مجموعه ژنتیکی پدر و مادر.
مثال اين جفت از پروانهها را در نظر میگیریم: برای آنکه پروانههای جديدی درست شوند، باید میراث ژنتیکی خود را یکجا جمع کنند. به تعداد مساوی از کروموزومها از پدر و همچنین از مادر.
بهعنوانمثال پروانهها رنگ سفيدشان را از طريق کروموزومها و ژنهای موجود در خود به نسل بعدیشان منتقل میکنند.
حال اين ژن را با اختلافاتی در حروف و رنگهای رمز شده مییابيم؛ که کمی پیشتر توضیح دادیم. اين سلولهای جنسی بهواسطۀ مجموعهای از تحولات و تقسیمات پدید میآیند، و در طی اين عمليات، دی ان ای (DNA) که بهصورت دو قسمت جدا شده است، به وجود میآید.
و پسازآن هر بخشِ گمشده در ساختمان خود جا میگیرد و به نظير خودش میچسبد و در حین اين عمليات، ممکن است يکی از نوکلئوتیدها به نوکلئوتید ديگری تبديل شود. برخی دانشمندان دلیل جهشی که در اينجا رخ میدهد را خطای نسخهبرداری میدانند.
مثلاً ببينيد در اینجا C مقابل G است
اما در اینجا اکنون A مقابل G است
پس اين جهش ژنی است.
فرض کنيم اين تغيير در ژنی واقع شده که رنگها را مشخص میکند. بنابراين این پروانهها چیز ديگری توليد میکنند که رنگش جهشیافته است؛ مثلاً بهجای سفید، سیاه است!
ضرورتی ندارد که جهش باقی بماند و خودش را تحمیل کند!
درواقع وقتی اين پروانهها بر تنه یا شاخههای درختان رنگ روشن مینشینند، جهشیافتهها که دارای رنگهای تيره هستند نسبت به پروانههای سفید برتری ندارند، بلکه برعکس، دیدنشان از طرف شکارچیان آسان و احتمال زندهماندنشان کمتر میشود، و جهش به نابودی میانجامد.
اما این مانع میتواند باعث برتری شود اگر تنۀ درختان تیره گردند؛ اين همان چيزی است که بهواسطۀ آلودگی در بعضی از محیطهایی که در آن بعضی از انواع پروانهها وجود دارند، به دست آمده است، بهطوریکه تيرهرنگها برای شکارچیان نامرئی میشوند؛ درحالیکه پروانههای با رنگ روشن، بهراحتی دیده میشوند.
اين پروانهها در نوع خود، گونهای جدید محسوب نمیشوند. در حقيقت، برای آنکه گونۀ ديگری پديد آيد چارهای نيست جز اینکه تغییر و تحولات بسیاری بر دی ان ای رخ دهد؛ بهطوریکه دیگر نتوانند جفتگیری کنند.
حال اگر ما بتوانیم به شکلگیری تاريخ حیات بر زمين که بیش از حدود 8/3 میلیارد سال پیش است، بازگرديم، همه به ریشۀ یکسانی بازمیگردیم که یک موجود تکسلولی نزديک به باکتری است.
بعدها، میليونها سال پیش ـیعنی تقریباً 540 ميليون سالـ حيات تنوع پیدا کرد و موجودات چندسلولی و بعد از آن حيوانات اولیه ـکه نخستینِ آنها در درياها بودندـ پدید آمدند.
سپس گياهان و حيوانات زمين خشکی پدیدار شدند.
تقریباً 225 میليون سال پيش، دايناسورها زمین را تحت سلطۀ خود درآوردند؛ که اکثریتشان بیش از تقریباً 65 میليون سال پيش، مانند هزاران نوع دیگر، به سبب تغيیرات شدیدی که بر زمين به وجود آمد، منقرض شدند؛ که بهاحتمالزیاد به علت برخورد يک ستارۀ دنبالهدار به زمين بوده است.
از نسل دايناسورهای نادری که باقی مانده بودند، پرندگان بودند.
همچنين از نجاتيافتگان اين نابودی دستهجمعی، پستانداران کوچکی بودند که توليدمثل کردند، زیاد و متنوع شدند… و از میان تازهواردان لِمور، ميمون و درنهایت، انسان…. بله…. پس انسان هم نتيجۀ روند تکامل است.
علوم جديد بهخصوص علم ژنتيک به ما توانایی فهم تاريخ حیات را داده است. داستانی طولانی که انسان در آن تازهوارد است و اصل و ریشۀ مشترکی با تمام موجودات بر روی زمين دارد.
بنابراین گياهان، حيوانات و جسم مادّی انسان، اصل و ریشۀ مشترک یکسانی دارند.
در مورد انسان آنچه در حال حاضر ازنظر علمی برای ما شناخته شده، این است که به هوموساپيِنس يا انسان عاقل بازمیگردیم.
گونهای که تقريباً بیش از 200 هزار سال پیش در آفريقا ظاهر شد.
این هوموساپینس قدیمی است….
این هوموساپینس قدیمی آفریقایی است….
این هوموساپینس جدید یا مدرن است….
این هوموساپینس از خاورمیانه است…
گونۀ هوموساپيِنس از گونۀ هومو اِرِکتوس آفريقايی جدا شد.
تاريخ فسيلشناسی که به ردۀ انساننماها اختصاص دارد، ابتدای انساننماها يا انسان راستقامت «هوموارکتس» را به تاريخی که به بیش از دو ميليون سال پیش برمیگردد، ثبت کرده است.
سپس تاريخ جداشدن شاخهای که انسان به آن نسبت داده میشود، از شاخهای که در آن منشأ سایر نخستیهاست، به حدود هفت ميليون سال پیش میرسد.
ثابت شده است که دستکم تاريخ فسيلشناسی، موجودی را برای ما به ثبت میرساند که تقريباً به 4/4 ميليون سال پیش بازمیگردد، و نام علمی آن «آرديپيتيکوس» و یا بهاختصار «آردی» است. آردی ایستاده بر روی دوپا در جنگلهای آفريقا حرکت میکرده و دندانهای نيش او مثل دندانهای نيش انسان، کوتاه بود و مانند نیشهای شامپانزه نبود.
آردی ازنظر علمی، اکنون در شجرۀ تکاملی انسان قرار دارد؛ يعنی ازنظر ما جزو زنجیرهای راستقامت مثل انسان امروزی بوده که به بیش از 4/4 ميليون سال پیش و چهبسا زمانی دورتر از اين، بازمیگردد.
و ازنظر علم زيستشناسی مولکولی نیز تحقيقات خبر میدهد که جداشدن بين انساننماها و سایر نخستیها دستکم به 5 يا 6 ميليون سال پیش بازمیگردد.
پیش از هومو اِرِکتوس، اوسترالوپيتيكس را مییابیم که درواقع مجموعهای از چند گونه بوده است. از میان آنها، گونهای بوده است که بهطور کامل بر روی دو پا میایستاده و از اين ویژگی جز برای حرکتکردن استفاده نمیکرده است و از میان آنها، گونهای بوده است که امکان راهرفتن را داشته است و میتوانسته از درختها بالا برود، و در نهایت از میان آنها، نمونۀ «لوسی» که در رسانهها معروف است و نمونهای از گونۀ اوسترالوپيتيکس میباشد.
لوسی در میان درختان حرکت میکرده و درنتیجه ریشهای برای انسان امروزی نيست؛ اما دخترعمویی دور برای جسمهای مادّی انسانها محسوب میشود.
در شجرۀ تکامل انسان، هومو ابيليس، و همچنین آردی را مییابیم که پیشتر گفته شد.
انسان نئاندرتال نیز در اين شجره قرار میگیرد، ولی يکی از اجداد ما محسوب نمیشود. بلکه با ما جدی مشترک و یکسان دارد.
اما گوريل، شامپانزه و … بر شجرههای ديگری قرار دارند که مدتهای بسیار طولانی پیشتر جدا شدهاند.
درحالیکه امروز اشخاصی با اندازهها و رنگهای گوناگون پيدا میشوند، اما همه به یک نوعِ انسانی به نام «هوموساپینس» منتسب میشویم.
مثلاً رنگ پوست، بزرگی بينی و کوتاهی یا بلندی قد چيزی نيست جز نمونههای ديگری از تکامل در میان نوع انسانی.
نظريۀ تکامل ـهمانطور که در قسمتهای بعدی به آن میپردازیمـ نظريهای ثابتشده و ازنظر علمی صحيح است و دلایل فراوانی دارد که بهطورقطع و یقین به صحت آن میرسد. نظريۀ تکاملِ امروزی یک نظریۀ کامل است که داستان خلقت را ازنظر علمی، تفسیر میکند، بدون آنکه نیازمند هیچ قدرت خارقالعادهای باشد که در انجام فرآیند خلقت یا حتی در شروع آن مداخله کند.
و بهاینترتیب، امروزه نظريۀ تکامل، نظريهای است که ملحدان از آن، برای نقض دين و وجود خداوند استفاده میکنند؛ زيرا این نظریه، تنوع موجودات روی زمين را با دلایلی که بهجای گفتۀ «خلقت يکباره» يا «تدریجی»، که خيلی از بزرگان دين آن را مطرح و از آن دفاع میکنند، تفسير میکند.
هیچکس نمیتواند بدون اينکه این تناقضها را برطرف کند، بگويد نظريۀ تکامل را قبول دارد و دين را نیز میپذیرد. نظريۀ تکامل همانطور که امروز مطرح و درک میشود و علم زيستشناسی تکاملی مشخص میکند و در مورد آن نظر میدهد، میگوید: تکامل هیچ هدف بلندمدتی در سر ندارد؛ و هیچ دینداری نمیتواند بگوید: بله، من آنچه را که نظريۀ تکامل میگويد، قبول دارم، و درعینحال بگويد: دين را نیز میپذیرم، بدون اینکه این تناقضها را برطرف نماید…
و کسی که اين تناقضها را برطرف نموده، سيد احمدالحسن، در کتاب «توهم بیخدایی» (وهم الالحاد) است…
و وجود اله (خداوند) را از طریق نظريۀ تکامل، همانطور که بهزودی خواهیم دید، تبيين کرده است…