بهقلم شیخ ناظم عقیلی
او را اینگونه شناختم:
[سید احمدالحسن] کریم و سخاوتمند و بخشنده است. قلبی مهربان دارد و با نیازمندان و مساکین و یتیمان، رحیم و مهربان است. هنگامی که میگوید «یتیم» یا «مسکین» یا «بیوه»، حس میکنم این کلمات همراه با ناراحتی و غم، از اعماق قلبش بیرون میآید.
همیشه ما را به مهربانی با یتیمان و نیازمندان و مساکین سفارش میکرد و اینکه به میزانِ توانمان به آنها کمک کنیم، و با وجود تنگدستی و نیاز مالی شَدید، میبینیم کفالت برخی از یتیمان نیازمند را برعهده گرفته و متکفل شده تا مبلغ معینی را بهصورت ماهانه از طریق برخی انصار به آنان برسانَد و بهرغمِ اینکه این یتیمان از مؤمنین به او هم نبودند، یعنی از انصارش نبودند، اما او با صرفنظر از این مطلب، مسئلۀ یتیم و بیوه را دردی میدانست که صرفنظر از هرچیزِ دیگری، باید مداوا شود.
و همیشه وقتی به او نگاه میکردم، این شعرِ دعبل خزایی در وصف امام رضا (ع) را به یاد میآوردم:
میبینم که مال مخصوصِ خود را بین دیگران تقسیم میکنند *** و دست خودشان از این مال خالی میمانَد
من با قطع و یقین قسم میخورم که سید احمدالحسن اگر مالک ثروت زیادی ـاز اموالی که فقهای بدسیرت دارندـ بود، زن بیوه یا مسکین یا یتیم را به حال خود رها نمیکرد تا در کوچه و خیابان گدایی کنند و برای بهدستآوردنِ لقمهای برای رفعِ درد گرسنگی و تهیدستی، آبروی خود را بدهند.
و اگر بخواهم از روش مالی فقهای نجف صحبت کنم، کلام دارای شاخههای مختلفی است و چشمها خون میگرید…
ما بهطور قطع میدانیم که ذخایر مالیِ آنها بی حد و حساب است، و آنها و پیروان و نزدیکان و اطرافیانشان شاهانه زندگی میکنند، و آنچه را که در یک روز، خرجِ شهوتها و نیازهایشان میکنند چه بسا دهها خانوادۀ نیازمند را سیر کند؛ به طوری که بیت آنها (خانههایشان) با سنگهای گرانقیمتی پوشیده شده و زینت داده شده است که [در آنها] سرمای زمستان و گرمای تابستان حس نمیشود، و مسائل دیگری که حدوحصر ندارد.
در نجف اشرف، هنگامیکه برای حضور در کلاس درس در حوزۀ علمیه بین مساجد رفتوآمد میکردیم، نیازمندان و مساکین و زنانِ بدون شوهر و معلولین را میدیدیم که چطور بین خواب و بیداری روی آسفالتهای نزدیک حرم امیرالمؤمنین (ع) [نشسته] بودند …بعضی از آنها کنارِ دیوارِ بیرونیِ صحن شریف نشسته بودند، به این امید که دیوار، آنها را از حرارتِ خورشیدِ تابستان و سرمای شدیدِ زمستان نجف، حفظ کند. هنوز آن پیرزنِ نیازمند و لاغری را که قدرت حرکت نداشت، به یاد میآورم که در تابستان و زمستان، با دلی شکسته، بر روی پیادهروی خیابانِ شارعالرسول، نزدیک مکتب و خانۀ سیستانی افتاده بود و غذایی به دست نمیآورد تا با آن از مرگ نجات پیدا کند و هنوز لحافی را که در زمستان روی خود کشیده بود به یاد میآورَم، [آن هم] زمستان نجف که در شدت سرما، منحصربهفرد است؛ بهگونهای که ما با عجله و بهسرعت در خیابانها راه میرفتیم تا به مساجد برسیم و از سرمای شدید هوا، نجات پیدا کنیم؛ در حالی که این پیرزنِ بینوا و بسیاری دیگر، در فضای باز و در سرما بودند. در بهترین حالت به طرفِ بیرونیِ دیوار صحن امیرالمؤمنین پناه میبردند و به آن متوسل میشدند. گویی امیرالمؤمنین قَیّمِ بینوایان و یتیمان بود که با قلب دلسوز و مهربانش، آنها را [به آنجا] میکشاند، تا زائرانش با یک تکّهنان یا با هرآنچه آنها را در زندگیِ جهنمیشان یاری میکند، نسبت به آنها ترحّم کنند.
بله! همۀ اینها در برابر چشم و گوشِ فُقهای نجف و وُکلا و پیروان و طلبههای آنها رخ میداد، و آنها بر آن بینوایان گذر میکردند؛ و گویا الآن آن شخصِ معمّمی را میبینم که به یک نیازمندِ بیماری که مگسها دور او جمع شده بودند، رسید. هنگامیکه به نزدیکیِ این نیازمند رسید، عبایش را جمع کرد و بهسرعت راهش را کج کرد، انگار که از کنارِ یک سگِ مریض عبور کرده و ترسِ آن را دارد که سگ به او حمله کند! من این صحنه را دیدم و قلبم شکست و بسیار اذیت شدم؛ اما چاره چیست و انسان چه کاری میتواند انجام دهد وقتی که میبیند دستش کوتاه است و نمیتواند به این بینوایان یاری برسانَد. نهایت کاری که ما میتوانستیم انجام دهیم این بود که پولی به آنها بدهیم تا اندکی به آنها کمک کند، ولو در بخشِ ناچیزی از زندگیشان.
همچنین هنوز به یاد دارم آن کودکی را که پدرش یا یکی از نزدیکانش او را بغل کرده بود، و دو ساله بود یا کمی بیشتر. پدرش او را بغل کرده بود و در برابرِ دفترِ سیستانی ایستاده بود. این کودک، تازه از بیمارستان مرخص شده بود و پوستش بر استخوانش خشک شده بود. پدرش او را بر روی دست گرفته و بلند کرده و در دست دیگرش هم کیسۀ غذا بود و به نگهبانِ دفتر سیستانی میگفت (این نگهبان، بهخاطر سنگدلی و ظلم و بداخلاقیاش، از سوی برخی طلبهها عبد حمود نامیده میشد [عبد حمود، منشی صدام و رئیس سازمان امنیت عراق بود]) این مرد به نگهبان دفتر سیستانی میگفت:
بچهام را الآن از بیمارستان مرخص کردم، و بهخاطر درمانِ او، همۀ وسایلِ خانهام و هرچه را داشتم فروختم و اکنون هرچه نزدم بود تمام شد … پس یا میمیرد یا مرا یاری میکنید تا زندگیاش را نجات دهم!
نگهبان به او گفت: آیا مُعرِّف داری؟ مرد گفت: مُعرّف چیست؟ نگهبان گفت: معرّف … وکیلِ مرجع یا مانند آن، که تو را تأیید کند، تا یاریات کنیم. آن مرد به او گفت: من هیچ وکیل با شخصی را نمیشناسم تا مرا به شما معرفی کند؛ اما شما حالِ این طفل را میبینید و این هم تمامِ نسخههای بیمارستان و پزشک است و اگر خواستی با من به بیمارستان بیا تا ببینی و مطمئن شوی.
پدر این کودک، با حالتی شکسته سخن میگفت؛ چراکه میدید بهزودی فرزندش روی دستانش جان میدهد. نگهبان به او گفت: ما چیزی نمیدهیم مگر به کسی که مُعرّف یا تأییدکنندهای داشته باشد. برو.
این مرد برگشت و فرزندش جنازهای بین دستانش بود و او هم پریشانحال بود. و لا حول و لا قوة إلا بالله العلي العظيم.
همچنین به یاد میآورم آن پیرمردی را که میخواست به دفتر سیستانی وارد شود، نگهبانِ سیستانی او را کتک زد و دور کرد. پیرمرد به او گفت:
امیرالمؤمنین دشمنت باشد! من همسن پدرت هستم و تو مرا کتک میزنی! و در این هنگام مأمورين امنیتیِ حکومت که نزدیک دربِ [دفتر] سیستانی بودند، آمدند و این مرد را برده و از او عذرخواهی و دلجویی کردند. [با خودم] گفتم: سبحانالله! حتی این یارانِ صدامِ طاغوت، به این پیرمرد رحم کردند؛ اما عبد حمود [نگهبان سیستانی] قلبش مثل سنگ است و به هیچکس رحم نمیکند.
اینها برخی از داستانهایی بود که آنها را با چشم خودم دیدم، اما آنچه شنیدم و دیگران دیدهاند، در چند جلد نیز نمیگنجد؛ از مصیبتهایی که خونِ دل دارد و چشم را مجروح میکند؛ بیمارانی که بهخاطر نبودِ دارو میمیرند، نیازمندانی که از گرسنگی به خود میپیچند، یتیمانی که در خیابان و پیادهرو میخوابند.
همچنین از یکی از دوستانم شنیدم که خانوادهای از سادات در نجف اشرف بودند که در آن، تعدادی خانم فقط یک چادر داشتند. هرگاه یکی از آنها با این چادر نماز میخواند، دیگری منتظر میماند تا نماز خواهرش تمام شود تا او بتواند با همان چادر نماز بخواند!
در سالِ ۲۰۰۳م، چند ماه یا کمی بیشتر پس از سقوطِ نظامِ صدامِ ملعون، در نجف اشرف و در خیابان شارعالرسول، نزدیک به بیت (خانه) و دفترِ سیستانی قدم میزدم و به سمت [حرمِ] امیرالمؤمنين (ع) میرفتم. جوانی با من روبهرو شد و به من گفت: سلام علیکم. گفتم: و علیکم السلام و رحمةالله و برکاته. گفت: آیا بهجز این، مرجعی سراغ داری (منظورش سیستانی بود)؟ گفتم: برای چه؟ گفت: من در مرکز نگهداری کودکان [بهزیستی]، مشغول به کار بودم. پس از سقوط نظام، ما را از آن شغل اخراج کردند. اکنون جایی سراغ ندارم تا به آن پناه ببرم، و چیزی هم ندارم که نیازهای خوراک و لباسِ مرا برطرف کند. به دفتر سیستانی رفتم، نگهبان به من گفت: «ما با مواردِ اینچنینی کار نداریم!»
متحیر و سردرگم ماندم. به او نگاه میکردم در حالی که دلشکسته بود. با خودم گفتم: اگر پدر و مادرِ این جوان هم گناهی کردهاند، گناه او چیست و چگونه چنین سخن دردآوری را به او میگویند؟!
به من گفت: خواهش میکنم با من به دفتر سیستانی یا دیگران بیا تا مرا یاری دهند (او این را به من گفت، چون دید که من معمّم هستم). به او گفتم: حبیبی (عزیزم)، من وکیلِ مرجع یا از نزدیکان آنها نیستم و وساطتِ مرا نمیپذیرند و درخواستِ مرا اجابت نمیکنند؛ بلکه اگر از آنها برای خودم هم درخواست کمک کنم، به من نمیدهند. شاید پس از اما و اگر بدهند. [اما] او به من اصرار کرد. به او گفتم: شنیدهام که دفترِ شهید صدر، اکنون اموالِ ضریحِ امیرالمؤمنين را برعهده دارد و آنها اموال را بین نیازمندان تقسیم میکنند. گمان میکنم آنها، وجودِ مُعرّف یا واسطه یا مانند اینها را شرطِ لازم نمیدانند. نزد آنها برو. گفت: شاید آنها هم مرا طرد کنند و چیزی به من ندهند! گفتم: نه! من آنها را میشناسم. آنها از دیگران بسیار بهتر هستند، و انشاالله به تو خواهند داد. گفت: نمیدانم کجا هستند. پس به سمت دفترِ آنها که در مسجد رأس و در ضلع غربیِ مقام امیرالمؤمنين بود، اشاره کردم و او نزدِ آنها رفت.
بارها با چشم خودم دیدم، بلکه منظرهای عادی بود که چطور کودکان نیازمند، چند متر آنطرفتر از ضریح امیرالمؤمنين (یعنی در وسط حوزۀ علمیه) در زبالهدانها بهدنبال روزی خود میگردند. در زبالهدانهایی بهدنبال غذا میگردند که بوی آنها، آزاردهنده است و از آنها مقداری خوراکی درمیآوردند که آمیخته به کثافات بود. منظرهای که دلِ انسان را خون میکند، به خدای بلندمرتبه قسم.
اما کسی که تمام تلاشش شکمش است، کجا نسبت به نیازمندان و بینوایان و یتیمان، دلسوزی میکند؟!
در هر حال، داستانها بسیار زیاد است و آنچه گفتم، مُشتی نمونۀ خروار است، و کسی تصور نکند که بیعدالتی مالی تنها به مردم عادی و نیازمندان و بینوایان و یتیمان و زنان بیوه، اختصاص دارد؛ بلکه حتی بیشترِ طلبههای حوزۀ علمیه را شامل میشود. هریک از مراجع، اطرافیان و مریدان و طلابِ حامیاش را تأمين میکرد و آنها را از اموالِ بیحساب، سیراب میساخت؛ اما دیگران، سرنوشتشان سختی و گرسنگی و تهیدستی بود؛ مثلاً مقلدین سید شهید صدر (رحمهالله) اگر نگوییم همگیِ آنها، اما به بیشترشان، شهریه و کمک مالی داده نمیشد و اگر هم داده میشد، از خردهنانهای سفرههای گستردهشان بود و با دهها برابری که به پیروان و حامیانشان پرداخت میشد، برابری نمیکرد. برخی از طلبههای حوزۀ علمیه در مدارس، مجبور به خوردنِ نان خشکی بودند که متعفن و گندیده بود و این را به چشم خودم دیدم و شاید نویسندۀ این جملات از آن خورده باشد؛ در حالی که در طرفِ مقابلِ این طلبههای گرسنه (که پول خریدِ کتاب درسی هم نداشتند و [به همین خاطر کتابها را] به امانت میگرفتیم، آن هم کتب دستنویس که بهسختی میتوانستیم برخی جملات و کلمات را بخوانیم) در طرفِ مقابل، در همان مدرسه، طلبههایی بودند که پیرو سیستانی یا حکیم یا نجفی بودند و به کتب دستنویس و موارد دیگر، نیازمند نبودند.
بیرونِ مدرسه، طلبههایی بودند که با خانوادهشان در خانههای فرسوده و در شرایط ناگوار سکونت داشتند. شاید بیشترشان در سال نمیتوانستند برای همسر و فرزندانشان لباس عید یا مانند آن بخرند.
در حقیقت، با وجود سختیِ شرایط، سعادتِ من غیرقابلتوصیف بود؛ آن هم بهخاطر یک چیز و آن اینکه [در آن حال] من میدانم که از اهلِ باطل و گمراهی منزجر هستم و هرچه باشند، برایشان جایگاهی قائل نیستم و هرکسی را که ـمانند حیوانـ همّ و غمّش شکمش باشد کوچک میشمارم. [کسی که] اگر دنیای بیمقدارِ او در امان باشد، [برایش] فرقی ندارد با چهکسی باشد؛ بهطوری که دینش و اصولش و وجدانش را بهخاطر مشتی پول میفروشد؛ در حالی که گمان میکند بهرۀ زیادی برده است!
جامعه حوزوی در نجف اشرف، نمونۀ اختلاف طبقاتی در بالاترین سطوح آن است. آنها به بهکاربردن اصطلاحِ «شأنيت» عادت کردهاند؛ یعنی مثلاً فلان طلبه که وکیلِ مرجع یا از نزدیکانِ اوست یا نزد آنها در سطح علمی بالاتری است یا مسائلی مانند آن، شأنِ چنین طلبه یا وکیلی، چنین است که در خانهای آنچنانی سکونت کند، و شأنِ او این است که فلان اتومبیل را سوار شود، و شأن او این است فلان چیزها را داشته باشد، الی آخر، و چیزهای غیر از آن در شأنشان نيست؛ و با این نمایش خندهدار، میخواهند بهرهمندیِ نزدیکان و اطرافیان و تکبر و رفاهشان را با یک مجوز شرعی توجیه کنند و آن «شأنيت» است؛ یعنی اینها متعلق به شأن و مقامِ بلندی هستند. انگار آنها بندگان برگزیده خداوند و طبقۀ اشراف هستند و دیگران برده بوده یا برایشان سزاوار نیست که آنطوری زندگی کنند که صاحبان شأن و مقام زندگی میکنند! و حالآنکه خود را به غفلت و بیتوجهی زدهاند از اینکه این موضوع عینِ طاغوتیَت و استبداد است که نه به سیرۀ رسول خدا محمد (ص) ارتباط دارد و نه به سیرۀ امیرالمؤمنین و امامانِ از نسل او. همانا امیرالمؤمنین در بخشش، بین همه مساوات و برابری را رعایت میکرد و به حرفِ کسی که به او پیشنهاد داد تا از سیره و روش معاویه پیروی کرده و در بخشش فرق بگذارد، گوش نداد؛ و پوشیده نیست آنچه بر امیرالمؤمنین گذشت و شورش دنیاطلبان علیه او و اجتماع منافقین در برابر او.
اکنون مدافعان فقها به من خواهند گفت «شهریههای حوزه، بیتفاوت بین طلاب توزیع میشود».
[در پاسخ] میگویم: بلکه مقدار شهریۀ آنها برحسب درجۀ علمی طلبه است که تابع روشهای [آموزشیِ] آنهاست و صرفنظر از این مطلب، برای آنکه به طلبه شهریه بدهند، باید پیش اساتید معینی که اطرافیان مرجعیت انتخاب کرده، درس بخواند، و نیز نباید از کسانی باشد که به مرجعیت و پیروانش میگوید بالای چشمتان ابروست و… .
طلبه سالها در حوزه سپری میکند و انواع تلخیهای فقر را میچشد و بعید است به او شهریه بدهند، مگر پس از اما و اگرهایی؛ بلکه [باید گفت] هرگز به او شهریه نمیدهند تا اینکه از عیوب مرجعیت و سیاستهای آنها که منحرف از روش اهلبیت (ع) است، چشمپوشی کرده و زیر عبایشان باشد، یا اینکه ساکت باقی بماند و ببیند و دم نزند و در دلش پنهان نگه دارد تا آنکه بمیرد؛ اما اینکه طلبهای مماشات نکند و از بیان حق ساکت نشود و با این حال شهریه هم بگیرد، این از نوادر روزگار است.
و من بشخصه یکی از طلبهها را میشناسم که پس از یکی دو ماه از ورودش به حوزه، شهریه میگرفت، شاید بپرسید چرا؟ جواب: چون مقلد سیستانی بود و وکیل سیستانی (فلانی) او را تأیید کرده بود!
مثل او بسیار بسیار است و نسبت به نزدیکان و اطرافیان مراجع و افرادی که واسطه [پارتی] دارند، مسئله به شهریه ختم نمیشود؛ بلکه آنچه از زیر عبای مرجعیت برایشان میرسد، بی حد و حساب است! بهگونهای که میبینی فلان طلبه در مدتزمان کوتاه، خانهای خریده یا ساخته و وسایلش و … و … و … از کجا؟!
طبیعتاً از اموال شرعی که مال امام مهدی (ع) است و اینها بر آن مسلط هستند و بهجای آنکه صرفِ یتیمان و بینوایان و زنان بیشوهر که نیازمند آن مال هستند، بشود، میبینی که بهآسانی روانۀ جمع اینها شده و یکی از آنها را میبینی که انگار پروانۀ داخل پیله است!
اما وُکلا و طلبههایی که برای جمعآوری خمس در شهرها میگردند، برای آنها سهم ثابتی از مالی که جمع میکنند وجود دارد؛ «نصف» یا «یکسوم» یا «یکچهارم» در کمترین حالت! پس هرچقدر آن طلبه و وکیل، در جمعی از تاجران و کشاورزان که مبلغ بیشتری از خمس را بهدنبال دارد، تلاش کنند، نسبت و سهمِ آنها بیشتر خواهد بود!
طلبهها را میبینی که از منبر بالا میروند و جهنم را نزدیکِ سرِ این بینوایانی قرار میدهند که بهسختی کار میکنند و بهزحمت غذایشان را فراهم میکنند. چرا؟ چون خمس نپرداختهاند و میبینی فکرش این است که چقدر از مال خمس جمع خواهد کرد و سهمش از آن چقدر خواهد بود؛ مثلاً اگر توانست پنج میلیون جمع کند، در کمترین حالت سهمش از آن، یک میلیون خواهد بود، و اگر مرجع برای او یکسوم یا نصف حساب کند، سهمش بسیار بیشتر از یک میلیون خواهد بود!
و مردم را میبینی که با حُسننیت و خوشبینی، اموالشان را به این وُکلا میپردازند، با این تصور که این اموال، به نیازمندان شرعیاش خواهد رسید؛ در حالی که نمیدانند در کمترین حالت، یکچهارم آن به شکمِ این وکیل میرود و یک رِسید هم با مُهرِ مرجع برایشان میآید به نشانۀ اینکه: مبلغ تمام و کمال دریافت شده است!
و این وکیل به خانهاش برمیگردد در حالی که پُر از سرمستی و خوشحالی است؛ در حالی که اموال نیازمندان و یتیمانی را دزدیده است که چه بسا در مسیرش از آنها عبور کند در حالی که کیسۀ اموال آنها در دستش است. آنها را کف خیابان در حالتی غمانگیز میبیند و چه بسا طاقت ندارد که به آنها نگاه کند!
و نمیدانم چه مجوز شرعی وجود دارد برای این مکر و حیلهای که اگر واجب نبود حق بیان شود و نقطههای حروف گذاشته شود و سیرۀ عثمانی در آخرالزمان بیان شود، انسان حیا میکرد دربارۀ آن صحبت کند.
در چنین شرایطی و در این فساد مالیِ شرمآور، سید احمدالحسن با اعتراضی بسیار محکم در مقابل این فساد مالی ایستاد، و در آن زمان بسیاری از طلبههای حوزۀ علمیه نیز او را در این مسیر حمایت کردند، و در حوزۀ علمیه غوغایی به پا شد که برخی از بزرگان حوزه نیز به آن وارد شدند؛ چراکه اخبارِ این اعتراض حتی به برخی از استانهای عراق هم رسید و تنها محدود به نجف نبود و مردم شنیدند که در اینجا شخصی وجود دارد و جمعی از میان حوزۀ علمیه همراه او هستند که در مقابل فساد مالی حوزۀ علمیۀ نجف اشرف، اعتراض کردند، و من بشخصه در جریانِ این اعتراض بودم و اخبارش را از نزدیک میشنیدم و از حامیان آن بودم و با این سیاست مالی زشت، بهشدت مخالف بودم.
و از لطیفههای خندهدار (بدترین مصیبت، آن مصیبتی است که انسان را به خنده وا دارد [یک ضربالمثل عربی]) این است که چند روز پیش، از یکی از بوقهای مرجعیت که از آن بهرهمند است، خواندم که گفته بود احمدالحسن و حامیانش بر سیاست مالی مرجعیت اعتراض کردند، چراکه مرجعیت به آنها شهریه نمیداد!
و این جاهل نمیداند که هرکس در حوزه با سید احمدالحسن معاشرت داشته، او را به این ویژگی میشناسد که او از دریافت شهریه یا کمکی از مراجع خودداری میکرد؛ بهخاطر عدالتنداشتنِ آنها در تقسیم حقوق شرعی؛ و بسیاری از کسانی که از اعتراض سید احمدالحسن حمایت کردند، از کسانی بودند که از مراجع شهریه میگرفتند و برخی از آنها رفتند و کارت شهریه را در صورت سیستانی و در دفترِ او انداختند، و با دریافت شهریۀ او مخالفت کردند تا بر فساد مالی آنها اعتراض کرده باشند؛ به این امید که ولو قدری وجدانشان بیدار شده و از گمراهیشان بازگردند؛ یعنی این معترضین، فقط بهخاطر خودشان اعتراض نکردند؛ بلکه بهخاطر دیگران و بهخاطر نیازمندان و بینوایان و مظلومان اعتراض کردند؛ وگرنه همان طور که گفتم بسیاری از آنها شهریه میگرفتند و در دفتر مراجع، شناختهشده بودند. اما خدا بکشد حسد و کینه و تعصب کورکورانه را که با صاحبش چه میکند!
پس از این اعتراضی که سید احمدالحسن آن را رهبری کرد، اوضاعِ سیاستِ مالی مراجع کمی بهتر شد؛ اما بسیار محدود باقی ماند و اطرافیان مراجع و نزدیکان آنها در تکبر و رفاهشان باقی ماندند، به حسابِ افرادی که تنگدستی و فقر، آنها را نابود کرده است.
سخن دراینباره بسیار طولانی و دارای شاخههای مختلفی است. اکنون آن را رها میکنیم، شاید در مناسبتهای دیگر، از آن سخن به میان بیاید.
ادامه دارد…
(برای مطالعۀ قسمت سوم از مجموعه خاطرات «او را اینگونه شناختم» بهقلم شیخ ناظم عقیلی به هفتهنامۀ شمارۀ ۱۴۶ مراجعه کنید).