بهقلم مهندس حسین منصوری
قسمت دوم
عصای موسی به دست او بود
به یاد دارم یک بار ابوجعفر دربارۀ سخن فرعون که گفت: (أنا ربکم الأعلی) (من پروردگار و سرپرست بلندمرتبه شما هستم) از ایشان پرسید … سید احمد الحسن بلافاصله فرمود: ربکم الأعلی محمد (سرپرست بلندمرتبه شما محمد است!) سپس شروع نمود به سؤال ابوجعفر پاسخ دهد: بهمقتضای موقعیت مطالبی را مرور کرد. مطالبی که برای بسیاری، بسیار سنگین است. ولی نگفت اگر بگویم ممکن است به علت گفتارم مرتد شوند!
این همان احمدالحسن است که او را شناختیم! چنانکه خودش فرمود: شاد نمیشویم از کسی که میآید و محزون نمیشویم از کسی که میرود! با اینکه از ورود ابوجعفر به دعوت بیشتر از یک هفته یا حداکثر یک ماه نگذشته بود، اما بعد از برههای اندک صاعقهای دیگر رخ داد؛ البته صاعقه بر دشمنانش؛ وگرنه یارانش شکوتردید نمیکنند! به یاد دارم که من (و پناه بر خدا از من) دربارۀ جواب او درباره (ربکم الاعلی) و آنچه برایتان خواهم گفت، در هر دو مورد لبخند زدم و بسیار خوشحال شدم!
در آن وقت در حسینیه نجف بودیم که سید احمد الحسن شکلی بر ورق کاغذ ترسیم نمود و آن را با انصار پایان داد و گفت مهری به این شکل بسازید! نگاه کردیم دیدیم ستارۀ شش پر است! لبخند زدم و بسیار خوشحال شدم…!
او فقط اصلاحگر نیست؛ بلکه او مصمم است که بدون هیچ ترسی کل پیکر باطل را منهدم کند! حق تلخ و سنگین را در وسط دشمنانش آشکار کند! و ستارۀ داوود را در وسط شهر به اهتزاز درآورد! در حالی که ممکن بود او را به قتل برسانند، فقط به این دلیل که میگوید این ستارۀ داوود است! یا خدا! این مرد کیست!
و او میداند که دفاع او از تمامی حق، یعنی تمام ظلم و تمام عالم بر ضد او می ایستند… با این حال او بهسادگی از حق دفاع میکند! و انگار [به زبان حال] به آنها میگوید: شما همگی خیال میکنید با من دشمنی میکنید ولی اشتباه میکنید! شما با خدا دشمنی میکنید و کسی که خدا با اوست برایش مهم نیست! یا شبیه آنچه خودش یک روز فرمود: من حجر (سنگ) هستم. هر وقت سنگ روی کسی بیفتد دردمند میشود و من هم اگر علیه کسی باشم دردمند میشود … پس چهکسی میتواند بدون دردکشیدن با او دشمنی کند. و او عملاً اینگونه است، حتی در ویژگیهای جسمی؛ بهمحض اینکه چشمت به او میافتد جنگجویان را بهخاطر میآوری! انگار که فقط برای جنگ خلق شده است نه غیر آن! همان طور که در یکی از روزها وقتی یکی از کتب خود را مینوشت، قلم را بر روی کاغذ انداخت و گفت: من مرد جنگم نه مرد قلم و نوشتن! ولی کسی چون من باید بر آنان احتجاج کند!
چقدر آنان که خود را شیعه مینامند زیان میبینند! به دور او جمع نمیشوند و تصدیقش نمیکنند تا انتقام و خونخواهی (از دشمنان اهلبیت) که انتظارش را میکشند تحقق یابد، و کتابهایش را نمیخوانند تا از آنچه در آن نگارش شده است پند و عبرت بگیرند؛ و او کسی است که هیچ کلمهای بر کاغذ ننوشت که آن را پاک کند! آری! این حقیقت دارد! قلم را بر کاغذ گذاشته، مینوشت، پیوسته مینوشت تا انتهای کتاب! سپس سر بلند میکرد که بگوید: بگیرید و چاپ کنید!
پس وقتی انصار کتاب را میگرفتند و ورق میزدند هیچ حرفی خطخوردگی نداشت که اشتباه کرده و بخواهد پاکش کند! و چگونه اینطور نباشد در حالی که (و ما ینطق عن الهوى ان هو الا وحي یوحى) (او از هوای نفس سخن نمیگوید بلکه تمام (حرفهایش) وحی است). (1)
و از صفات برجستۀ ایشان در تربیت انصارش این است که بهلحاظ عقیدتی آنان را بهگونهای تربیت کرده که برخلاف تمام گروههای اطراف ماست! که بهصورت سنتی به احکام شرعی ظاهری اهتمام دارند؛ و حتی برفرض که پیروان آن گروهها، رهنمودهای رهبرشان را اجرا کنند، در واقع پوسته و ظاهر اسلام را نگه خواهند داشت اما درون آنها تاریک و دور از اسلام است؛ در حالی که ایشان همیشه به عقیده، و بیان آن از قرآن و روایات، و لبریزشدنِ باطن انسان از عقیده حق اهتمام داشت؛ عقیدۀ حقی که اگر در درون کسی روشن شود، یقیناً ظاهر او هم حیات حقیقی پیدا میکند. حیات محمد و آلمحمد (ص) … میبینی که نماز را به عمل در پیشگاه قائم تفسیر میکند و همچنین تسبیح را، و … او هر چیزی را به عملکردن ترجمه میکند! ولی نه هر عملی، بلکه عملی از روی معرفت و شناخت، و عملی که از اعتقاد سرچشمه بگیرد و صرفاً حرکاتی نباشد که اداکنندۀ آن نداند به چه خاطر انجام میدهد؛ یا شاید هدفش از انجام آن کار این باشد که بخواهد وارد بهشت شود.
بنابراین این مسئولیتی سنگین است! احمدالحسن بین تربیت یارانش و توجیه آنان برای عمل با قوت و قدرت، و بین هجوم دشمنانش، در زندان و تنگنایی گیر افتاده است! آری! حقیقت دارد، او زندانی است! زیرا او مانند «مقتدی صدر» نیست که لشکری از مقلدین پدرش را به ارث برده، یا مانند «سیستانی» نیست که طرفدارانی از مرحوم خویی برایش مانده یا مانند «خامنهای» نیست که لشکر و دولتی از سید خمینی (ره) به او رسیده است! همگیِ آنها وارث طرفداران و لشکریان و اموال [از نفر قبل] هستند؛ اما ایشان تنها در برابر همه شروع کرد! و امروز این یک نفر، بعد از تلاش مجدّانه و سختی و مشقت، امتی شده است! و با تلاش و فداکاریاش فردا او تمام عالم خواهد شد!
پس او بین مراقبت در برابر دشمنان ـکه چقدر زیادند و شدیداً در تلاشاند تا او را ترور فیزیکی و شخصیتی کنندـ و بین تربیت انصارش و در عین حال، راهنمایی آنها به آنچه برای نشر دعوت انجام دهند قرار گرفته است. دو کفۀ ترازوی عدالتش با حکمت ثابت است. او به استانها سفر میکند تا امور همۀ انصارش را پیگیری کرده و برای حل مشکلاتشان میان آنها حضور یابد. ـیکییکی و گروهگروهـ و در عین حال مراقب است که دشمنانش او را بهراحتی هدف قرار ندهند! ایشان گروههای محافظ یا مأمورانی با اتومبیلهای تندرو ندارد که او را همراهی کنند! بلکه همواره با یک ماشین قدیمی مدلپایین رفتوآمد میکند که کسی جز انصار در آن نیست و شمشیری که در ابتدای دعوت اکثراً همراهش بود… آری! شمشیری از آهن! و گاهی هم عصای موسی (ع) که بر دریا زد و دریا شکافت و هر قسمتی چون کوهی عظیم گشت! (2) این قضیه برای برخی عجیب است، اما واقعاً عصای موسی به دست او بود. عصایی که متفاوت بود و هروقت آن را ببینی به قدمتش پی میبری و هیبتش تو را میگیرد! همچنین قرآن و تسبیحش هم همواره همراهش بود. ظاهر احمدالحسن چنین بود! اما در باطن، او همیشه قرآن و آلمحمد را با خود دارد! یا همانطور که یک روز خودش فرمود که امام مهدی(ع) به او فرمودند: (مَعَاذَ الله أن نَأخُذَ إِلا مَن وَجَدْناَ مَتَاعَنَا عِندَه) (پناه بر خدا که غیر از کسی که دارایی ما نزد اوست شخص دیگری را بگیریم). (3) آیهای که سید احمد الحسن (ع) معنایش را بعداً فهمید! آن هنگام که خواب بود و قرآن در جیب کناری لباسش بود؛ و در حین خواب لباسش تا شده بود و قرآن روی قلبش قرار گرفته بود! پس وقتی بیدار شد معنای کلام امام مهدی را فهمید… آن دارایی، قرآن است!
این یکی از نکات دقیقی بود که امام در آموزش آن به ما بر آن تأکید داشت؛ اینکه در همهچیز سخن خدا را بشنویم! پس او «توسم» را به ما یاد میداد؛ و وقتی شاخهای حرکت میکرد یا اتفاقی میافتاد میفرمود: این، یعنی بهزودی چنین و چنان میشود! و در عمل همان گونه که گفته بود اتفاق میافتاد! با توسم بود که کشتی انصار به راه افتاد و جریان یافت؛ بهعلاوه چیزهای دیگری همچون رؤیا، که هر وقت ما را میدید یا از خواب بیدار میشدیم از ما میپرسید: هل من مبشرات (یعنی آیا رؤیای بشارتدهندهای دیدهاید؟) پس برایش تعریف میکردیم؛ سپس او هم رؤیاهای خودش یا انصارِ استانهای دیگر را برایمان تعریف میکرد!
هنگامی که کلام او را گوش میدادم بسیار خوشحال میشدم و با خود میگفتم: چقدر خوششانس هستم که [این کلام را میشنوم و] مردم این کلام را نمیشنوند… روزی تقدیر اینگونه خواست که با او همسفر شوم! و به تعدادی از مجموعههای انصار سر زدیم و [با آنها] نشستیم، و در هر بار ایشان همان کلام را برای انصار تکرار میکرد. آری دقیقاً همان کلام را بدون تغییر میفرمود. گویی آن کلام را در قلبش حفظ کرده و در بصره برای ما بیان نمود؛ سپس به ناصریه که رفتیم دقیقاً همان کلام را موبهمو بیان فرمود! همچنین در بقیۀ مناطق… همان رؤیاها، همان حرکات و همان کلام…
این عدالت احمدالحسن است که وقتی شروع به چاپ کتابهایش کرد یقینم به آن بیشتر هم شد! چون هرگاه صفحهای از یک کتاب او را ورق میزدم [با خود] میگفتم: یا خدا! این همان سخنی است که به ما گفته بود و هنگامی که بهشکل شفاهی از او شنیدم گفته بودم چقدر خوششانس هستم و چقدر مردم بدشانس هستند که این سخن را نمیشنوند! بنابراین او در علمش نیز عادل است، که [آن را] به انصارش و کسانی که آنان را به حق دعوت میکند و حتی کسانیکه با او دشمنی میکنند بخشیده است! بلکه حتی به کسی که از دعوت او مرتد شد! به یاد دارم روزی یکی از انصار درباره شیخ اسعد بصری که از دعوت مرتد شده بود، از سید احمد الحسن پرسید! او در آن زمان مدیر دفتر مقتدی صدر بود، نشنیدم که ایشان حتی یک کلمه در نکوهش او بگوید؛ با اینکه او مرتد شده بود.
این همان احمدالحسن است که شیعیان در ایمانشان، بر او شمشیر کشیدند و به نفع دشمنان خودشان بر ضد دوستانشان گرد آمدند [یعنی شیعیان دوست و دشمن واقعی خود را نشناختند] پس خدا نابود کند کسی را که در روز قیامت، شفاعتکنندهاش دشمنش باشد!
کلمات ناتوان از توصیفِ سختیهایی است که احمدالحسن تحمل کرد و هنوز هم تحمل میکند! و چگونه میتوانم توصیف کنم تلاشهایی را که او بهتنهایی انجام داد و دعوتش را از حسینیهای گلی آغاز کرد که آن را بههمراه انصارش ساخت! با کمکهای ناچیز انصارش؛ حتی یکی از بانوان مؤمن طلای اندک خود را به همسرش داد که آن را بفروشد و برای ساخت آن حسینیه گلی کمک کند! بر روی آن یک گنبد سبز کوچک قرار دادند، و اهل نجف آن را [همچون ناقه صالح] از بین بردند؛ چراکه از آن نوری ساطع شد که ظلمتهای ظلمشان را که دنیا را پوشانده بود رسوا نمود. آری! آن را از بین بردند. ناقهٔ صالح در آخرالزمان گنبدی کوچک دارد و قوم ثمود هم همان قومی از شیعیاناند، همان طور که در روایات آلمحمد آمده است.
احمدالحسن اینگونه است که هرچیزی میگفت یا میگوید، میفرماید: قرینهٔ آن را در این روایت یا آن آیهٔ قرآنی بیابید!
فرد دیگری با همسرش صحبت کرد که حلقهٔ ازدواجش را بفروشد، پس آن را درآورد و فروخت تا با آن بیانات سید احمد الحسن را چاپ و در بین مردم منتشر کند؛ و دیگران [شب را] در حسینیه نجف میماندند، و هنگامیکه صبح میشد نه صبحانهای داشتند و نه پولی که با آن غذایی تهیه کنند!
دعوت حق، اینگونه با مشقت و درد آغاز شد؛ دردی که ما آن را حس نمیکردیم؛ چراکه احمدالحسن قبل از ما گرسنه بود و برای ما الگویی بزرگ بود!
به یاد دارم سفر اول یا دومی که به همراه او رفتم، صبحانهنخورده از نجف بهسمت بصره به راه افتادیم. برخی از انصار هم همراهمان بودند. در میانۀ راه چند ساندویچ فلافل خریدیم. آن روز اولین روزی بود که واقعاً گرسنگی را حس میکردم. حتی اگر خجالت مانعم نشده بود نزدیک بود از شدت گرسنگی گریهام بگیرد! او به ما یاد داده بود که این سختیها در راه خدا چیزی نیست و به دنبال آن، آنچه در نگاه مردم بدبختی بود مایۀ سعادت و خوشبختی ما بود که زندگیِ بدون آن را نمیشناختیم. آری! احمدالحسن به ما یاد داده که زندگی دردمندانه در راه خدا همان بهشت برین است! زیرا خداوند به چشم رضایت به شما مینگرد! بلکه او به ما آموخت که عمل کنیم، بهخاطر آنکه خدا میخواهد! نه بهخاطر آنکه ما بهشت را میخواهیم یا از جهنم میترسیم؛ بلکه بهخاطر آنکه ما بندهایم و بنده فقط امر مولایش را اطاعت میکند و در برابر مولایش از خود ارادهای ندارد.
و او خودش بهترین الگو از این جهت بود. یک بار دیدم او لباس کوتاهی پوشیده که حدوداً پنج انگشت با زمین فاصله دارد! پرسیدم که آیا رسول خدا لباسش چنین بود و امام (ع) به خاطر پیروی از سنت جدش چنین لباسی پوشیده است؟
آری! ما اینگونه تمام رفتار او را زیر نظر داشتیم! ولی معمولاً خجالت میکشیدیم از او بپرسیم! این سؤال در ذهنم ماند. تا اینکه متوجه شدم ایشان در سفر، لباس خود را عوض کرده بود، و لباس دیگری نداشت! به همین خاطر از صاحبخانه که برادرش بود لباسی گرفته و پوشید… آیا او تنها یک لباس داشت؟! واقعاً نمیدانم… و تعجب هم نمیکنم اگر اینگونه بوده باشد!
و حتی عجیب نیست اگر در سفر لباس اضافه بههمراه داشته و انصار آن را از ایشان درخواست کرده باشند و او لباس را به آنان بخشیده باشد! او همهچیز را به انصارش میبخشید، حتی لباسی که پوشیده بود!
بارها اتفاق میافتاد که انصار نزد او میآمدند و از او لباس تنش را میخواستند و ایشان در مدت کوتاهی میرفت و لباس خود را عوض میکرد و لباسی را که پوشیده بود به او هدیه میداد!
آری این احمدالحسن است که وقتی با او مینشستم احساس غریبی داشتم! حس حقارت و خجالت داشتم و آرزو میکردم که وجود نداشته باشم. ایشان میفرماید: همانا وقتی علی (ع) در دعاهایش از ظلم خویش سخن میگفت، منظورش وجودش بوده است! پس علی وجود خود را گناه میدانست! و این گناه برای محمد(ص) بخشیده شد، هنگامی که بهاندازهٔ سرسوزن، برای او فتح حاصل شد [و حجاب کنار رفت] و او با حجابی که بین او و خدا بود در حال نوسان بود. واقعیت این است که بسیاری از مردم شاید این سخن را نفهمند که چگونه علی وجود خود را گناه میدانست! اما کسی که با احمدالحسن همنشین شود میفهمد که چگونه وجود بنده در برابر وجود سید و مولایش گناهی بزرگ است! حس میکند چیزی از عمق وجودش فریاد برمیآورد و میگوید: نمیبینی که چگونه او کامل است و تو ناقص، او بزرگ است و تو کوچک، او عالم است و تو جاهل، او او او و تو تو تو …؟! آنگاه اقرار و اعتراف میکنی که وجود تو در کنار وجود احمد ع خودش گناهی بزرگ است.
و آنچه این حس را بیشتر میکند، رفتار او با توست. اگر ـو این از ساحت او بهدور استـ در رویت فریاد میزد و به تو میگفت ای حقیر! شاید برخی از دردهای وجودت برطرف میشد! اما او، در برابرت تبسم میکند و به تو محبت ورزیده و احترام میگذارد و تو را بزرگ میدارد و در کنار او طوری احساس انسانیت میکنی که در تمام عمرت چنین احساسی نداشتهای.
آری! منِ حقیر و بیچیز، چهکسی هستم که در روی من تبسم کنی! من گنهکار و جنایتکار جایم در جهنم است! اما خداوند با فضل خود و بدون آنکه من سزاوار باشم بر من منت نهاده است که با ولیّالله همنشین شوم! بنابراین باید آرزو کنم که وجود نداشته باشم! و کیست که وقتی آتش حقیقت را در برابر خود میبیند نخواهد در آن بسوزد؟
ایشان با ما مینشست و موقعی که کسی وارد میشد که قبلاً او را ندیده بود او را نمیشناخت! بهخاطر تواضع زیادش و نیز بهخاطر آنکه او از لحاظ پوشش یا خوردن و آشامیدن، خودش را از انصارش جدا نمیکرد. او آنها بود، و آنها او بودند و او خودش و آنها خودشان بودند. به یاد دارم اولین باری که او را با جمعی از انصارش دیدم، صبحی بود که به خانۀ سید ابوزهرا رفتم. پس مرا به اتاق پذیرایی برد. دیدم سید احمد الحسن بههمراه شیخ حبیب و شیخ ناظم برای صبحانه دور سینی کوچک و سادۀ غذا نشسته بودند و کنار هم صبحانه میخوردند و هر سه لباس مشکی پوشیده بودند. به آنها سلام کردم و بلافاصله نشستم که از سر سفره بلند نشوند. پس [ناخواسته] پشت سر سید احمد الحسن قرار گرفتم، او بلافاصله برای احترام به همنشینش جابهجا شد که پشتش به من نباشد. سپس با من صحبت نموده و از من خواست که همراه آنان غذا بخورم. همان موقع به ایشان گفتم: مردم از شما دلیل میخواهند ولی همین طرز نشستن سادهٔ تو با انصارت خودش دلیل است! و این واقعاً دلیلی است [اما] چند نفر هستند که وقتی به او نگاه میکنند قادر به دیدن آن باشند؟
اینگونه است که دوست ندارد او را بهشکل خیالی مقدس شماریم! بلکه میدیدی که علومش را برای انصارش مطرح میکند و آنان راحت و بدون تکلّف بودند. اگر کسی خسته میشد میتوانست به متکا تکیه داده و گوش بدهد، یا حتی دراز میکشید و گوش میداد! بهخصوص که او از صبح که بیدار میشدیم تا پاسی از شب علمش را مطرح میکرد؛ بهطوری که شاید تنها دو ساعت یا کمتر برای خواب فرصت داشت. با وجودِ این اما عجیب این بود که ایشان تمام آن مدت را صاف مینشست که واقعاً حیرتآور است! چطور امکان دارد شخصی تمام آن مدت را صاف بنشیند؟ در حقیقت این سؤال برای دستیابی به پاسخ نیست، بلکه برای سؤالی برای توجهدادن است؛ وگرنه دیدن احمدالحسن ع تو را به یاد خدا میاندازد. آری! آری! خدا را در دستش میبینی هنگامیکه با دستش به او اشاره میکند. در حالتهای صورتش، در حال صحبتکردن، در عدالتی که در نگاهکردن دارد و [بههنگام صحبتکردن] نگاهش را بهطور مساوی بین انصارش جابهجا میکند. در سکوت و نجوا و رضایت و غضبش، در تمام اینها از خدای بلندمرتبه حکایت میکند و حتی در وقت غذا خوردن. وقتی دور [سفره] غذا جمع میشدیم، متوجه نمیشدیم که او با ما غذا نمیخورد مگر پس از دقت زیاد! چون هر لقمه که میل میکند جملهای میفرماید! و میبینی که ما [همزمان] مشغول خوردن و گوش فرا دادن به علم اوییم. غذا خوردن ما تمام میشد و سفره جمع میشد و گمان میکردیم که او هم مثل ما غذا خورده! در حالی که در حقیقت ایشان فقط اندکی میل کرده!
به یاد دارم یک بار برای ما بادمجان آوردند. پس فرمود: همانا بوتۀ بادمجان اولین گیاهی بود که به توحید و یگانگی خداوند اقرار نمود! پس آن (بادمجان) برای کسی که گمان کند بیماریزاست، بیماری است، و برای کسی که گمان کند داروست، داروست! سپس شروع کرد و دربارۀ روایات دیگری که دربارۀ بادمجان وارد شده، صحبت نمود! و انگار زبان حال او چنین میگفت: بنگرید به این محصولی که در زمان تحریم عراق ارزانترین چیز بود … چقدر شکم مردم عراق را سیر کرد و آنان را از گرسنگی نجات داد، اما آنها چطور با آن برخورد کردند؟ مردم عراق به خاطر گلهمندیِ زیاد از اینکه مجبور به خوردن بادمجان بودند، حتی درباره آن طنز میساختند، در حالی که در حقیقت جانشان را نجات داد! اهل زمین همواره اینگونه با اهل توحید روبهرو شدند، در حالی که آنان آمدند تا نجاتشان دهند!
پاورقی:
- نجم، 3 و 4
- شعراء، ۶۳
- یوسف، ۷۹