اشکهایش همچون مرواریدهایی بر صورتش میغلتید … زیر چشمان سرشار از احساس حقارتش کبود شده بود … تا مرا دید، خود را به آغوشم انداخت و بغضش ترکید … هقهق گریه امانش نمیداد چیزی بگوید … کمی با او همدردی کردم و سعی نمودم آرامَش کنم… چون از دوران دبیرستان در مدرسه باهم دوست بودیم …
بیشتر بخوانید »